سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۲

هفت حوض
ديشب، به صورت اتفاقي سر از ميدان هفت حوض در آوردم.
همون اول كه وارد ميدان شدم. هم خشكم زد. هم ترسيدم.
پسر 17-18 ساله، مي‌خواست با دو تا از دوستاش بره، از يك يارو سيگاري كه انگار رئيسش بود، از راه دور اجازه گرفت. وسط خيابان داد مي‌زد: آقا ناطر، يك لحظه من برم، مادر اينها را ...، زودي برمي‌گردم.
اين را كه شنيدم، يك لحظه خشكم زد. ولي ديدم، انگار براي بقيه اين جمله خيلي عادي هست. (پسري كه پشت سر من بود،‌ براي مادرش توضيح مي‌داد كه اينها معتاد هستند، و مواد پخش مي‌كنند.)
يكم رفتم جلوتر، وقتي رسيدم به ميدان، قيافه‌ها عجيب و غريبتر شد.
ميدان پر بود، از پسرها و دخترهايي كه هر كدامشون، قيافش، از اون يكي عجيب تر بود.
جلوتر كه رفتم، يك دفعه ديدم، پسري كه بغل دست من راه مي‌ره داد مي‌زنه سلام دختر هفت تومني ... ، ديدم از روبه رو 2 تا دختر دارند، مي‌آن، اوني كه مورد خطاب همين پسره بود، لبخند مليحي به پسره زد و بعدش ‌گفت: نذار جوابت را بدمها و بعد زد زير خنده!
پيش خودم گفتم: اينجا كجاست، انگار از تهران خارج شدم.
يكم بالاتر، يك مغازه كفش ورزشي ديدم، رفتم ببينم، كفش كوه خوب داره يا نه. ديدم 2 تا دختر اومدند، كه كفش بخرند،‌و تقريبا 3-4 تا فروشنده مشغول ... زدن با اونها بودند.
دخترها هم كلي ناز، عشوه مي‌آمدند.
دختره با عشوه: ...
پسره: ...
اينقدر مشغول بودند كه بي‌خيال سوال خودم شدم، از مغازه اومدم بيرون.

آخر سرش كه از ميدان اومدم بيرون يك نفس راحت كشيدم.

پ.ن.
1- امروز توي شركت، جريان ديروز را تعريف كردم، يكي از دوستام كه ساكن همون طرفها هست، با خنده گفت: تازه هفت حوض نسبت به فلكه اول وضعش خيلي بهتر هست.
هنوز نمي‌تونم تصور كنم، كه با اين حساب فلكه اول چه وضعي داره.
2- با تمام اتفاقاتي كه افتاد، كلاس آموزشي خوبي بود. تو همون چند دقيقه، كلي چيز ياد گرفتم...

هیچ نظری موجود نیست: