فروشنده
هنوز نميدونم كه اين كتاب چگونه، روي تخت من سر در آورد.
شب جمعه حدود ساعت 12 بود كه اومدم خانه. وقتي اومدم توي اتاق، ديدم يك نفر اون را روي تخت من انداخته. يك نگاهي از سر كنجكاوي به اون انداختم و از بغلش رد شدم.
جمعه بعد از اينكه از كوه اومدم، حالم يكم نا خوش بود. يكم خوابيدم. وقتي بلند شدم. چشمم به اون افتاد كه داره به من چشمك ميزنه. وقتي نشستم پاش مجذوبش شدم. قبل از نهار حدود 50 صفحه اون را خواندم. بعد از نهار هم رفتم سراغش و قبل از اينكه برم ختم 30-40 صفحه ديگه اون را خواندم.
تا آخر شب 220 صفحه، از اون را تمام كردم. كلي ذوق كرده بودم. خيلي وقت بود كه اين جوري كتاب نخونده بودم. روحيهام كاملا عوض شد. دوست داشتم زودتر تمامش كنم.
ديشب حدود ساعت 12:30بود كه رسيدم خانه. اومدم برم دستگاه را روشن كنم. ولي ديدم، دوباره داره به من چشمك ميزنه.
اينقدر چشمك زد، كه آخر سر من را از راه به در كرد. بي خيال كامپيوتر و اينترنت شدم. نشستم و تا صفحه آخرش (308) خواندم. وقتي تمام شد، با اينكه ساعت حدود 3 بود، ولي احساس خستگي نميكردم. خيلي خوشحال بودم كه بعد از مدتها نشستم سر يك كتاب و اون را به اين سرعت خواندم.
پ.ن.
1- اسم كتاب: فروشنده
2- نام نويسنده: برنارد مالامد
3- انتشارات: روزنه
4- بعد از اينكه كتاب را تمام كردم، به اين نتيجه رسيدم كه توي اين دنيا، اگر بگردم. تعداد زيادي آدم ديوانه ميشه پيدا كرد.
5- ...
دوشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر