جمعه بعد از ظهر را اصلا دوست ندارم، اون هم توي اين وضعيت.
اين هفته با اينكه هوا خيلي خوب بود، نميتونستم كوه برم.
از چند روز قبل با يكي از بچهها قرار داشتم، كه ببينمش. از اونجا كه شب، عروسي يكي از دوستام دعوت بودم، يك دفعه لباسم را هم پوشيدم.
توي راه به دوستم زنگ زدم كه من دارم ميآم، كه دوستم خبر داد، كه براش مهمون اومده و قرار را كنسل كرد. (البته دارم يواش يواش به اين جور كارهاي اون عادت ميكنم. ... )
حوصله برگشتن به خانه را نداشتم، ياد لباسهايي افتادم كه براي يكي از دوستام گرفته بودم و توي صندوق عقب ماشين بود، زنگ زدم به دوستم. گفت نيم ساعتي خانه هست. سريع رفتم سمت خانهشون. يك مدت با اون گپ زدم. با هم يكم كشتي نگاه كرديم. تا ديگه وقت خداحافظي رسيد. اومدم بيرون، به ساعتم نگاه كردم، پيش خودم گفتم كه چقدر زمان كند ميگذره. هنوز كلي به شروع عروسي مونده بود.
تازه بماند كه اصلا حوصله رفتن به اين عروسي را نداشتم. شايد اگر اينقدر به دوستم علاقه نداشتم، يك بهانه موجه براي خودم جور ميكردم.
(از اونجا كه دوست ندارم كسي دعوت من را رد بكنه، تا حالا نشده كه دعوت كسي را رد بكنم، و در بدترين شرايط خودم را رسوندم، البته در اين راه، بعضي وقتها گند هم زدم. يادمه يك دفعه عروسي يكي از دوستام توي هتل هما دعوت بودم، درست همون روز، عروسي يكي از اقوام، توي شهرستان هم دعوت بودم. دوست داشتم توي جفت عروسيها شركت كنم. به محض اينكه عروسي فاميلمون تمام شد، پدر و مادرم را زود سوار ماشين كردم. خودم هم نشستم پشت فرمان، (اينجور وقتها پدرم به من اجازه نميده كه رانندگي كنم.) اومدم راه بيافتم، ديدم كفشم براي رانندگي خيلي راحت نيست، يك جفت كتاني توي صندوق عقب ماشين داشتم كه كنارش پاره شده بود و گلي هم بود، اونها را پوشيدم و راه افتاديم به سمت تهران. بگذريم كه توي راه چند دفعه بابام به من گفت: رها آروم، يا اينكه رها بزن بغل، خودم بشينم. همچين كه رسيديم تهران، راه افتادم به سمت هتل تا رسيدم جلو در هتل، از بقيه خداحافظي كردم و از ماشين پريدم بيرون، خوشحال بودم كه به نيم ساعت آخر برنامه دوستم رسيدم. بعد از اينكه با همه سلام و روبوسي كردم، رفتم يك گوشه پيش بقيه بچهها نشستم. تازه اون موقع بود كه چشمم به كتاني پارهها افتاد كه پام بود. ... )
براي اينكه يكم حالم بهتر بشه، راه افتادم به سمت جاده آبعلي. براي اينكه صداي بوق بوق ماشين اذيتم نكنه، صداي ضبط را زياد كرده بودم. توي راه همش به موضوعات زير فكر ميكردم:
دانستن
يك وقتي، تلويزيون يك سريال نشان ميداد، به اسم لبه تاريكي، يكي از بازيگراي فيلم يك اصطلاحي داشت.
زياد دانستن، برابر مردن است.
توي دانشگاه، هم يكي از بچهها نظرش در مورد دانستن اين بود.
knowledge is power.
واقعا زياد دانستن خوب هست؟!
فكرش را كه ميكنم، ميبينم وقتي دانستههاي آدم بالا ميره، وظايف و مسئوليتهاش هم به همون نسبت بالا ميره. در مقابل خيلي از مسائل نميتونه بي تفاوت باشه.
خيلي سخت هست كه آدم مجبور باشه، هر قدمي كه بر ميداره در موردش فكر بكنه و تصميم بگيره. و از اون سخت تر اين هست كه آدم هيچگاه نتونه بگه كه چه چيزهايي ميدونه و مجبور باشه، كه همه چيز را توي دل خودش نگه داره. حتي وقتي كه داره درد و دل ميكنه و ميخواد خودش را سبك كنه، باز حرفهايي هست كه بايد پيش خودش نگه داره و ...
پيش خودم ميگم، شايد اگر اين قدر نميدونستم، هيچ وقت اين كار را انجام نميدادم. شايد ...
دومينو
اتفاقات خيلي سريع و پشت سر هم اتفاق ميافته. خيلي سريعتر از اوني كه آدم انتظارش را داره.
تا وقتي كه هيچ مهرهاي نيافتاده، همه مهرهها صاف ايستادند و همه جا آرام است. ولي به محض اينكه به يكي از مهرهها ضربهاي ميخوره و اون مهره ميافته، همه مهرهها پشت سر اون به نوبت، شروع به افتادن ميكنند. ممكنه اين وسط يك مهره، پررو بازي در بياره، و يك مدت خودش را صاف نگه داره، ولي فشار مهرههاي ديگه اينقدر زياد هست كه بالاخره اون هم مثل بقيه ميافته. :)
اينجور وقتها از دست هيچ كس كاري بر نميآد و همه فقط ميتونند نظارهگر يك بازي باشند و افتادن اون همه مهره را نگاه بكنند.
وقتي كه همه مهرهها افتادند، آدم ميتونه به اين فكر كنه كه شايد اگر يك وقت حوصله داشت، بشينه دوباره همه مهرهها را يكي يكي مثل اول صاف بچينه.
...
رابطه
روابط انساني خيلي پيچيده است. با خط كش نميشه براي اون خط و خطوطي كشيد و مرزهاي اون را مشخص كرد.
آدمها ممكنه بعضي وقتها خودشان را گول بزنند، و با استفاده از كلمات، براي خودشان يكسري خط و خطوط مشخص كنند. ولي در نهايت اين رفتار و عملكرد افراد هست كه خطوط را مشخص ميكنه.
...
نميدونم، توجه كردين چطور بعضيها را با اسم كوچك صدا ميكنيد و بعضيها را با اسم فاميل.
به اين موضوع توجه كردين كه چه اتفاقي ميافته، تا شما كسي را كه تا ديروز به اسم فاميل صدا ميكرديد، امروز به اسم كوچك صداش كنيد؟!
يا برعكس
براي شما اتفاق افتاده، كه يك نفر را كه تا ديروز با اسم كوچك صدا ميزديد، امروز ناخودآگاه با اسم فاميل و با پيشوند آقا يا خانم صداش كنيد؟!
...
دوستي
آدم هر چقدر دوست داشته باشه، بازم كمه.
...
صداقت و راستي، دوستيها را ضمانت ميكنند، دوستي را محكم ميكنند و به اون دوام ميدهند.
كافي هست، كه آدم يك وقت به صداقت و روراستي دوستش شك بكنه، اونوقت ميشه ترك خوردن بهترين دوستيها را هم ديد.
...
...
...
...
تنهايي
...
...
بعد از اينكه كلي فكر، در مورد همه اين موضوعات و موضوعات ديگه كردم و نزديك 50-60 كيلومتر راه رفتم. تصميم گرفتم برم عروسي، نميدونم چرا بعد از اين همه گشت و گذار، باز اينقدر زود رسيدم.
وقتي رسيدم، سالن تقريبا خالي بود. حوصله هيچ كاري نداشتم.
توي سالن يك مدتي پيش يكي از بزرگاي فاميل نشستم، و اون شروع كرد براي من درد و دل كردن، هي تعريف كرد و من گوش كردم، از همسرش گفت، از اينكه از وقتي اون فوت كرده چقدر تنها شده گفت. از اينكه چقدر زندگي براش سخت شده گفت، از اينكه چقدر دوست داره راحت بشه گفت و ... اينقدر صحبت كردم، تا فكر كردم دلش آرام گرفته.
وسط مهماني خسته شدم، بدون اينكه كسي متوجه بشه، از سالن زدم بيرون، حدود 1 ساعتي بيرون قدم زدم. باز كلي فكر كردم، و باز برگشتم توي سالن.
خيلي خوب نيست كه آدم هميشه مجبور باشه، براي اينكه كسي از دلش خبر نداشته باشه، فيلم بازي بكنه.
به محض اينكه عروسي تمام شد، سريع برگشتم خانه، اينقدر سريع كه يادم رفت، دنبال ماشين عروس راه بيافتم. (كاري كه خيلي دوست دارم.)
شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر