سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۲

نمي‌دونم چي شد كه امشب هوس كردم، ‌حافظ بخونم.
رفتم سراغ كتاب حافظي كه توي كتابخانه داشتيم. نبود. برادرم گفت كه يكي از دوستاش اون را برده.
برادرم گفت كه تو يك كتاب حافظ كه داري.
ياد كتاب حافظي افتادم كه توي شرط بندي از استادم گرفتم.
قبل از بازي ايران و آمريكا، يك روز اومد سر كلاس و گفت: كه من مي‌گم، آمريكا مي‌بره، كسي حاضر هست، با من سر اين موضوع شرط ببنده. يك سري از بچه‌ها دست بلند كردند. قرار شد هر كي كه باخت. به بقيه شيريني بده.
اون موقع من نرفتم زير بار شيريني، و گفتم: استاد شيريني فايده نداره. بعد از كلاس رفتم تو اتاقش كلي صحبت كرديم. و بعد از اين صحبت ها يك سند امضا كردم.

مسابقه ايران و آمريكا
به اندازه هزارتومان كتاب

رها
77/2/21

يادمه بعد از مسابقه، با يك جعبه شيريني اومد سر كلاس و گفت كه من باختم. يادمه اون روز كلي در مورد اين صحبت كرد،‌ كه اگر تيم آمريكا مي‌برد، فوتبال جهان چه منافعي خواهد برد. و با اين باخت فوتبال جهان چه ضرري كرد.
بعد از كلاس من را صدا كرد، و گفت: رها بيا اتاقم.
وقتي كه رسيدم به اتاقش، يك كتاب حافظ دست من داد.
يادمه خنديدم، به اون گفتم كه استاد يكي از كتابهاي خودتون را به من مي‌دادين.
گفت: حافظ خيلي خوبه ...، اگر مي‌خواي فلاني يكي از اين حافظ ها را مي‌خواد، اگر مي‌خواي اين كتاب را بردار، تا به جاش من اين حافظ را به اون بدم.
خنديدم و گفتم: من ترجيح مي‌دم كه انتخاب خود شما را نگه دارم. ولي اگر مي‌شه يك يادداشت براي من كنار كتاب بگذاريد.

استادم هم نوشت:
تقديم به رها
بابت باخت در شرط بندي. اميدوارم كه از مطالعه
اين كتاب نفيس لذت ببريد.

اون روز هر چي گفتم: استاد، اگر مي‌شه ننويسيد كه اين كتاب را به خاطر شرط بندي به من داديد، قبول نكرد، و گفت:‌ اگر قراره من برات يادداشت بگذارم، بايد مشخص باشه كه من سر چي اين كتاب را دادم.
الان درست 5 سال از روزي كه من اون شرط را بستم مي‌گذره، توي تمام اين سالها، اين كتاب گوشه كمدم خاك مي‌خورد. تازه امشب مفهوم صحبتهاي اون را فهميدم.
شروع به خوندن كه كردم، كلي آرام گرفتم.

الا يا ايهاالساقي! ادر كأساً و ناولها
كه عشق آسان نمود اول، ولي افتاد مشكل ها

به بوي نافه يي كاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دل ها

مرا در منزل جانان چه امن عيش؟ چون هر دم
جرس فرياد مي دارد كه «بر بنديد محمل ها!

به مي سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويد،
كه سالك بي خبر نبود ز راه و رسم منزل ها

شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل
كجا دانند حال ما، سبكباران ساحل ها

همه كارم ز خودكامي به بدنامي كشيد. آخر
نهان كي ماند آن رازي كز او سازند محفل ها

حضوري گر همي خواهي از او غايب مشو حافظ
متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها


پ.ن.
جريانات خيلي سريع تر از اوني كه انتظار دارم، پيش مي‌ره.

هیچ نظری موجود نیست: