امشب با هر مشكلي كه بود، رفتم كوه.
تقريبا ساعت 10، بعد از كلاس زبانم رفتم كوه. اون بالا، هوا خيلي عالي بود.
كوه هم خيلي قشنگ شده بود.
كوه، زير نور ماه، جلوه خاصي پيدا كرده بود.از اونجا كه برف نصف كوه را سفيد كرده بود. زير نور مهتاب ميدرخشيد. و تو سياهي شب، جلوه خاصي داشت. مثل يك تابلو، تصوير برجسته شده بود.
با اين كه كوه خلوت بود. ولي يك سري جوون هم ديگه شورش را در آورده بودند.
همون اول، ميخواستم برم دستشويي، كه يك دفعه ديدم چند تا پسر براي مسخره بازي رفتند توي يك دستشويي. يكشون هم تا من را ديد، رفت پيش بقيه!!! نسبتا شاخ در آوردم. بيخيال دستشويي رفتن شدم.
جلوتر هم، 3 تا پسر را ديدم، كه از بس خورده بودند. حال عادي نداشتند. يكشون از اون سربلايي خودش را انداخته بود پايين و تمام سر و صورتش خوني و مالي شده بود. با اينكه نيرو انتظامي به اونها گير داده بود. با اين حال تو حال خودش بود. و باز هر چند وقت يكبار خودش رو به سمت پايين قل ميداد. ...
دلم داشت ميتركيد. اين ماه خيلي سريع گذشت. چشم به هم گذاشتم. ماه كامل شد.
بايد خودم را آماده ميكردم.
به نظرم، يك ماه سخت و پر تنش را در پيش دارم. فكر كنم، همينجور پشت سر هم، اتفاقات ميافته. خيلي از اين اتفاقات را خيليهامون انتظارش را نداريم. حتي باورمون هم نميشه.
وقتي ميفهميم، با تعجب هم ديگر را نگاه ميكنيم. و ميگيم. ااا، چرا اينجوري شد.
خلاصه، ممكنه اتفاقات خاصي بيافته.
پ.ن.
نسيان ...
...
...
:)
سهشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر