دوشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۲

از امروز بسته بندي وسايل را شروع كرديم،‌احتمالا تا آخر هفته يك سري خاور مي‌فرستيم.
تا مي‌گم كه احتمالا هفته ديگه، ‌مي‌خوام برم، بقيه دوستام هم مي‌گند كه ما هم مي‌خوايم بيايم. خانم دوستم مي‌گه خيلي دوست دارم، كه خودم به اونها كمك كنم.
اوضاع توي خود بم اصلا خوب نيست.
يكي از دوستام كه امشب به اونجا رسيده، برام نوشته:
هوا 9 درجه زير صفر هست.
بوي مردار اينجا را پر كرده،
همه ماسم زديم.
از فردا شروع مي‌كنيم.

براي مادرم جالبه كه من تا حالا،‌ نرفتم. امشب از دهنش پريد كه رها تو كي مي‌ري؟!
با اينكه يك كلمه در مورد رفتن صحبت نكردم، ولي مي‌دونه كه هر لحظه ممكنه برم توي خونه و بگم كه تا 10 دقيقه ديگه مي‌خوام به سمت بم راه بيفتم.

فعلا راننده پدرم هم شدم. مجبورم كه صبحها ساعت 7:10 از خونه بيام بيرون.
شبها هم كه تا دير وقت بيدارم.
نمي‌دونم كه آخرش كي كم مي‌آرم. :)
البته به نظرم بايد يك مقدار انرژي ذخيره كنم، كه اگر خواستم برم بم، حداقل بتونم چند شب بيدار بمونم.

يك موضوع جالب ديگه، كه به نظرم رسيد.
از اونجا كه اكثر مردم، به دولت خيلي اعتماد ندارند، اكثرا خودشون راسا به صورت يك NGO كوچك اقدام كردند. چند نفر جمع شدند، يك وانت يك كاميون گرفتند و كمكهاشون رو خودشون مستقيما به مناطق زلزله زده مي‌فرستند.
...
به شدت خوابم مي‌آد، ولي بازم كار دارم :(

۱ نظر:

fateme گفت...

baba ey val kheili ba maramid.