چهارشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۲

چهارشنبه

صبح بايد مي‌رفتم تشيع جنازه پدر يكي از دوستام. ولي به خاطر يك كار ساده يك ساعت خانه معطل شدم. ديدم كه نمي‌رسم برم دم خونشون،‌ گفتم يك سر مي‌رم بهشت زهرا. از هر راهي كه مي‌رفتم،‌به شكل بدي شلوغ بود. قبل از بقيه سر خاك رسيدم.
اول يك سر رفتم سر خاك پدر هلمز،‌ قطعه‌اش را داشتند جدول كشي مي‌كردند. هر چي گشتم، قبر پدرش را پيدا نكردم، اون وسط براش فاتحه خوندم و برگشتم سر قطعه‌اي كه بقيه بودند.
دوستم از اول گفته بود كه مداح نمي‌خواد، ولي مداح خودش اومده بود و بلندگوهم آورده بودند. براشون تعريف نشده بود كه يك نفر بياد بهشت زهرا، و مداح نخواد.
بعد از اينكه دفنش كردند، كارمند پدر دوستم، با چشمان گريان گفت:
ببخشيد كه مي‌خوام وقتتون را چند دقيقه‌اي بگيرم.
...
...
...

هیچ نظری موجود نیست: