دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۲

بد نيست، آدم هر چند وقت يك بار، يك روز كار را تعطيل كنه، و به كارهاي عقب موندش برسه :)

روز نسبتا شلوغي بود.

از صبح نمي‌دونستم، كه آيا امروز مي‌رسم برم كوه، يا نه. از وقتي كه بازار شروع شده، وقتم، دست خودم نيست.
ساعت 4 بود كه بالاخره وقتم جور شد كه برم پستخونه، تا فرم فوق‌ليسانسم را پست كنم. پيچيدم تو خيابون هشتم وزرا كه يك دفعه، ماه گرد و گنده وسط خيابون ديدم.
پيش خودم گفتم، بي‌خيال بازار مي‌شم، و مي‌رم كوه.
به هلمز و بارانه و ... خبر دادم. كه مي‌خوام برم كوه.

رفتم،‌ دنبال يكي از دوستام، كه از اونجا، بريم بازار، من خودم را توي بازار نشون بدم و بعد بريم كوه.

نمي‌دونم، امروز چه خبر بود. مسيري كه من هميشه 10-15 دقيقه مي‌رفتم. 45-50 دقيقه طول كشيد كه برم. تازه بماند، كه قبلش پنچر هم كردم. اين شد كه من به جاي 6:40 -6:50 به بازار برسم. ساعت 7:40 رسيدم.
از اونجا كه دير شده بود. بچه‌ها هم گفتند نمي‌آن. و من موندم و خودم.
بعد از بازار هم، يك دفعه همه رفتند. اونوقت، من و 2 تا از بچه‌ها مجبور شديم تا ساعت 10حساب و كتاب كنيم.
البته، من هم مي‌تونستم، قضيه را سمبل كنم و برم، منتها ديدم، حساب،كتابها، خيلي عقب مي‌افته.

تا يادم نرفته بگم، هلمز به شدت تغيير كرده. :D وقتي ديدمش، جا خوردم. :)
درضمن، مشكل كيكمون هم فعلا حل شده. امروز وقتي رفتم بازار، انواع اقسام كيك‌ها توي ويترين، رستورانمون بود. :) با اينكه ... :)

شب خسته و كوفته، با حسرت كوه، نرفته، رسيدم خانه. واقعا دوست داشتم برم كوه.

مادر بزرگم، را بعد از 1 هفته، از CCU مرخص كردند. رسيدم خانه، لباسام را عوض نكردم، و اول از همه رفتم پيشش و يك حال و احوالي با مادربزرگم كردم. داييم هم از كانادا زنگ زده بود، كه با مادربزرگم صحبت كنه. بعدش هم با من صحبت كرد. (خيلي دوستش دارم.)
مي‌دونم خيلي نگران مادرش شده بود. داييم وقتي تهران بود. با همه كار و مشكلاتش، هفته‌اي 1-2 بار مي‌اومد به مادربزرگم سر مي‌زد. ...

بعد از ترافيك، كلي صحبت، كلي حساب‌وكتاب و حسرت كوه نرفته، اصلا حال و حوصله هيچ‌كاري، حتي حرف زدن را هم نداشتم. اين بود كه نشستم سر يك بازي جديد كه داداشم آورده. Call Of Duty
بازي فوق‌العاده جالبي هست. منكه خيلي حال كردم. تقريبا چند سالي مي‌شد، كه اينجوري بازي نكرده بودم.
شكل‌ بازي، تقريبا شبيه بازي مدال افتخار هست. منتها اتفاقات و ماموريت‌ها دقيقا، از روي ماموريت‌هاي واقعي طراحي شده.
بازي اينقدر هيجان انگيز و جالب هست، كه چشم به هم بزنيد. مي‌بينيد، چند ساعت گذشته :)

مي‌دونيد، فكر مي‌كنم كه امروز خيلي مغشوش نوشتم. :)

هیچ نظری موجود نیست: