سر شب اومدم رو خط، و شروع به وبلاگ خوندن كردم.
نميدونم، چرا وقتي مطلب يكي را خوندم، باتريم به شدت خالي شد.
لباس پوشيده بودم كه برم عيادت پدربزرگ يكي از بچهها، ولي همينجوري با لباس وسط اتاق ولو شدم. و 3 ساعت تمام خوابيدم. توي اين مدت همش خواب ميديدم. (الان هر چي فكر ميكنم يادم نميآد كه موضوع خوابم چي بود.)
چند وقت پيش، يكي از دوستاي قديم رو بعد از مدتها روي خط ديدم، خيلي گرم با هم سلام و عليك كرديم. وقتي يكي، 2 تا توصيه به اون كردم. از دستم عصباني شد.
با اينكه خيلي از دست اون ناراحت شدم، ولي هيچي به اون نگفتم، و با خنده از اون خداحافظي كردم.
بعد ياد گذشته نسبتا دور افتادم. اينكه چطور كمكش كردم، كه يك سري از مشكلاتش را حل كنه، و چطور بهتر فكر كنه.
زماني كه اوضاعش بهتر شد و تونست بهتر تصميم بگيره، يكي از اولين كارهايي كه كرد، اين بود كه رابطه من و يك نفر ديگه را به هم ريخت. بعضي وقتها پيش خودم ميگم: ... .
حيف كه گفتي دهنم را ببندم، و من به خودم قول دادم، كه تا روز آخر سال دهنم را بسته نگه دارم. غير از اين بود، بازم با تمام وجود تو رو صدا ميكردم. شايد ...
اين چند روز خيلي خستهشدم، فشار كار شركت و بازار خيريه و كلاس زبان و ... . يك مقدار از خستگيهم براي اين كه فعلا فقط ميخوام نظارهگر باشم. به يكي از دوستام ميگفتم: اگر بعضي از اين اتفاقات، 3-4 سال پيش اتفاق افتاده بود، من يك جور ديگه برخورد ميكردم و به طور كل يك جور ديگه بازي ميكردم.
اون موقعها، حوصلهام خيلي بيشتر بود.
يادمه تابستون سالي كه ميخواستم برم كلاس چهارم دبيرستان، براي اينكه يكي از دوستام دوست دخترش را پيدا كنه. يك چيزي حدود 30 روز از خونمون سوار اتوبوس ميشدم و ميرفتم پايين ميدان امام حسين. تا براي دوستم، دوست دخترش را پيدا كنم.
مشخصاتي كه از دوستش داشتيم، اين بود.
دوستم خانه مادربزرگش را بلد بود.
ميدونستيم كه از خانه اونها با خانه مادربزرگش حدود 3-4 دقيقه پياده راه هست.
و عكس دوستش را هم به من نشون داده بود.
يادمه اينقدر اين مسير را رفتم، تا يك روز صبح وقتي دختره ميخواست بره كلاس زبان، او را نزديك خونشون ديدم. و بعد خيلي سريع در عرض 2 روز بقيه اطلاعات را پيدا كردم. روزهايي كه كلاس زبان ميرفت، آدرس خونشون و ...
بعد از يكماه وقتي، اون 2 نفر همديگر را ديدند، خيلي احساس خوبي داشتم. اون طرف خيابان وايساده بودم و نگاهشون ميكردم. روبهرو يك تلفن عمومي، با هم دست دادند. جفتشون واقعا ذوق زده بودند. اون لحظه اين احساس را داشتم كه يكبار بزرگ از دوشم برداشته شده.
رابطه اونها يك اشكال كوچك داشت. هر زمان كه من با اونها بودم، ارتباطشون با هم خوب بود. وقتي از اونها فاصله ميگرفتم، با هم اختلاف پيدا ميكردند.
يك روز دم خونه دوستم ايستاده بوديم و با هم صحبت ميكرديم.
به اون گفتم: كه ميخوام يك حكم برات بخونم.
خبردار ايستاد و گفت: رها بخون.
گفتم: شما 2 تا محكوميد كه 3 بار با هم قهر كنيد.
بار سوم كه با هم قهر كرديد. به مدت خيلي طولاني هم ديگه را نخواهيد ديد. تا بعد از اين مدت كه همديگر را ديديد. قدر همديگر را بدونيد.
بعد از خوندن حكم رو به خنديد. و اين جريان با مسخرگي تمام شد.
اون 2 تا 3 دفعه با هم، دعوا كردند. و بعد از بار سومي كه دعوا كردند، ديگه هم ديگر را نديدند.
بعد از اين همه سال، دوباره دوست دارم كه او رو ببينم. ولي اين بار به جز يك تلفن كه اون هم احتمالا مال محل كار سابق مادرش هست، مشخصه ديگهاي ندارم. :)
ميدونم زماني كه وقتش بشه، باز ميتونم او را پيدا كنم و ببينمش. :)
پنجشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر