مثل اينكه ديشب خيلي ناشكري كردم.
امسال يكي از بچهها اومده بود كمك. و تقريبا بيشتر بار بازار روي دوش اون بود. و ما در كنارش، راهنمايي و كمكش ميكرديم.
امروز صبح، مادرش به من زنگ زده كه، فلاني آنفولانزاي شديد گرفته، 40 درجه تب داره و از جاش تكون نميتونه بخوره.
پسر عموم هم كه هنوز خوب نشده. و هنوز بايد بخوابه.
...
امروز از ساعت 7:50 صبح، به طور مرتب، يا موبايلم زنگ ميخوره يا برامSMS ميآد.
خلاصه روزگار خوش است . :)
پنجشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر