شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۲

چند شب پيش، بعد از كلي صحبت با يكي از دوستام، يك دفعه ديدم آرام نشسته و داره به يك نقطه نگاه مي‌كنه.
به دوستم گفتم: در چه فكري هستي؟!
خنديد و گفت: هيچي،‌توي من خالي خالي هست. پر از سكوته. هر وقت كه اراده كنم، تو خلوت تنهايي خودم مي‌رم. :) خنديدم و به اون گفتم: خوش به حالت. ولي درون من اينقدر شلوغه كه اگر بتوني ببيني، وحشت مي‌كني، به صندلي عقب ماشين اشاره كردم، (روش كلي كتاب و نايلون و ... بود.)، و گفتم: ماشينم را مي‌بيني چقدر شلوغه؟ درونم، حداقل 10 برابر بيش از اين شلوغه. باورش نمي‌شد كه من با اين ظاهر آرومم، درونم اينقدر شلوغ و پلوغ باشه. وقتي شمه‌اي از اون چيزهايي كه تو كلم مي‌گذره، به اون گفتم، كف كرده بود. :) و همينجور با تعجب من را نگاه مي‌كرد. يك جور نگاه مي‌كرد، كه انگار من شاخ در آوردم. :)

امشب خانه دوستم رفتم، آخرش براي پسرش يك عروسك به عنوان كادو تولد گرفتم. :)
پسرش، خيلي خوشش اومد. همش مي‌خنديد. و با اون بازي مي‌كرد. :)

با دوستم صحبت مي‌كردم، كه به خاطر پسرش تلويزيون را روشن كرديم. تلويزيون داشت، سريال ملاصدرا را پخش مي‌كرد. در ست وسط جنگ ايران با تركان عثماني بود. وقتي صحن‌هاي جنگ را نشون مي‌داد، بغض گلوم را گرفته بود. وقتي هم كه فرمانده ايراني، بر لشگر عثماني كه 3 برابر ايراني‌ها بودند، پيروز شد. مي‌خواستم بزنم زير گريه. پيش خودم مي‌گم، اجداد ما، وجب به وجب اين خاك را توي ساليان متمادي، با چنگ و دندون حفظ كردند، اونوقت ما، كشورمون را حراج كرديم.

همونجا، با چندتا از دوستام تلفني صحبت كردم. بدجور دلم گرفت. خندم گرفته، وقتي كه با يكيشون صحبت مي‌كردم، مي‌خواستم بزنم زير گريه. از اين بازي، اصلا خوشم نمي‌آد.

بعد از اينكه، دوستم را براي تكميل پايان‌نامش كمك كردم و يكسري محاسبات و جداول و ... را براش درست كردم، بعد از مدتها نشستيم و در مورد اوضاع و احوال سياسي كشور صحبت كرديم. صحبتمون بيشتر حول محور انتخابات مي‌گشت.
بيشتر در مورد دو موضوع صحبت مي‌كرديم،
1- آيا مردم در انتخابات شركت مي‌كنند؟!
2- به فرض اينكه مردم، شركت كردند و همه اصلاح طلبها به مجلس رفتند. آيا اصلاح‌طلبها مي‌توانند، كاري انجام بدهند؟!

به نظر دوستم، كشور از لجاظ اقتصادي، داره به صورت كامل قفل مي‌شه. به نظر اون، اگر همه اصلاح‌طلبها در دوره بعد بازم، وارد مجلس بشوند، باز كاري پيش نخواهد رفت و اوضاع ما روز به روز بدتر مي‌شود. هر دو متفق‌القول بوديم، كه خيلي‌ها هنوز درك نكردند كه چقدر تحديد آمريكا جدي هست، و باز متفق‌القول بوديم كه هنوز خيلي از اين آقايون كه اون بالا نشستند، فكر مي‌كنند كه همه مردم پشتيبان اون‌ها هستند.
جفتمون بر اين عقيده بوديم كه تا تغيير عمده‌اي در سطح بالاي كشور،‌اتفاق نيافته، كشور همچنان به قهقرا خواهد رفت و ...

شب وقتي برمي‌گشتم، خونه. ياد بعضي اتفاقات افتادم. خيلي ناراحت بودم. خيلي وقتها، فرصتهايي را از دست مي‌ديم، كه ديگه به اين راحتي قابل جبران نيست و آب رفته به اين آسوني به جوب بر نمي‌گرده.
بازم دوست داشتم، گريه كنم. منتها وقتي رسيدم خانه، با يك لبخند وارد خانه شدم. فكر كنم، روزگار بهتري در راه هست. :)

هیچ نظری موجود نیست: