سه‌شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۲

اين چند روز خيلي سرم شلوغ هست، براي همين وقت نمي‌كنم كه به موقع چيزي بنويسم.

سه‌شنبه 4-9-82
توي شركت بحث سر عيد بود، اينكه امروز عيد هست يا نه، طي روز، همش داشتم مي‌دويدم. ساعت 11:30 بود كه يكي از بچه‌ها زنگ زد، و به من گفت: 1-اصفهان مي‌آي يا نه. 2- ماشين مي‌توني بياري يا نه.
ماشينم كه تنظيم نبود، باز بايد واشر سرسيلندر عوض كنم. مشكلش جدي نيست، الان هر 2-3 روز يكبار آب كم مي‌كنه. هر چي فكر كردم، ديدم به ريسكش نمي‌ارزه كه خودم ماشين ببرم. يك وقتي براي ماشين مشكلي پيش بياد، حال همه گرفته مي‌شه. تا بعد از ظهر همينجور مي‌دويدم كه برنامه‌هاي اين چند روزم را هماهنگ كنم كه بتونم برم مسافرت.(بازار خيريه خيلي وقت من را گرفته بود.)
براي ساعت 7:10 قرار گذاشتم، كه بچه‌ها بيان دنبالم. ساعت 6:45 بعدازظهر رسيدم خانه، به مادرم گفتم كه نيم ساعت ديگه مي‌خوام برم اصفهان. (بنده‌خدا مادرم به اين كارهاي من عادت كرده، اين دفعه خيلي جا نخورد.)
در عرض 20 دقيقه هم افطار كردم، هم وسايلم را بستم.
از بچه‌ها خبري نبود. زنگ زدم، گفتند كه 30 دقيقه ديرتر مي‌آن.
ساعت 8:30 ميدان افسريه با 2 تا ديگه از بچه‌ها قرار داشتيم. اونها را سوار كرديم. و راه افتاديم به سمت عوارضي، تهران قم. ساعت 9 با يك ماشين ديگه، اونجا قرار داشتيم. اونجا متوجه شديم. كه اونها هنوز از خانه راه نيافتادند. براي همين خيلي منتظر اونها نشديم. و خودمون به سمت اصفهان راه‌افتاديم.
ساعت 10:45 كه بچه‌ها سر قرار رسيدند، ما تقريبا به 3 راه سلفچگان رسيده بوديم. توي راه، هوا صاف صاف بود. و آسمان پر از ستاره. خيلي دوست داشتم يك جا واي مي‌ايستاديم و يك دل سير آسمان را نگاه مي‌كردم. منتها هواي بيرون ماشين خيلي سرد بود. (ماه هم توي آسمان بود، و چندين ساعت ما را همراهي مي‌كرد. :) )

ميمه بنزين زديم و در نهايت ساعت 1:10 به اصفهان رسيديم. به كسايي كه قبل از ما از شيراز رسيده بودند، زنگ زديم، و اونها اومدند دنبال ما. ساعت 2:15 به خانه رسيديم.
بچه‌ها مثل بيد مي‌لرزيدند. و من راه به راه عكس مي‌انداختم. يكي از بچه‌ها هي مي‌خنديد و به من مي‌گفت: رها حداقل يك حريم امن توي توالت براي ما قائل بشو و اونجا از ما عكس نداز :)
تا ساعت 4 صبح بقيه بچه‌ها رسيدند. بعد از يكم صحبت و بازي، ساعت 5 بود كه تصميم گرفتيم كه بخوابيم. منتها يكي از بچه‌ها تا ساعت 6 نذاشت، هيچ كس بخوابه. نزديك ساعت 6 بود، كه همه از هوش رفتيم. :)

چهارشنبه 5-9-82
حدود ساعت 9:30، يكي يكي بچه‌ها از خواب بلند شدند، لباس‌هامون را پوشيديم و رفتيم يك خانه ديگه صبحانه بخوريم. بعد از صبحانه، رفتيم باغ پرندگان. جاي فوق العاده جالبي بود، من تا حالا اين همه پرنده، يك جا نديده بودم.
من و بارانه، اينقدر از ديدن پرنده‌ها سر شوق اومده بوديم، كه همينجور از پرنده‌ها عكس مي‌گرفتيم. تقريبا 100 تا عكس از پرنده‌هاي توي باغ و مناظر اون تو گرفتيم. يك سري از عكسها واقعا جالب شده، اين قدر جالب كه مي‌شه از خيلي از اونها به عنوان بكگراند استفاده كرد. :)
ساعت 3:30-4 بود كه نهار خورديم. (توي اون ساعت، بهترين چيزي كه براي خوردن پيدا كرديم، ژامبون مرغ با نون و سس و گوجه فرنگي و ... بود. )
بعد از نهار، از خستگي شب قبل هر كدام، يك طرف ولو شديم. من خودم نيم ساعتي خوابيدم. حدود ساعت 6 بعدازظهر بود كه شال و كلاه كرديم و رفتيم به سمت 33 پل.
منظره پل توي شب خيلي قشنگ بود، براي همين تا مي‌تونستم از پل و مناظر اطرافش عكس گرفتم.
اون شب هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. تقريبا همه، توي خودمان مچاله شده بوديم. بدنبال يك جاي گرم بوديم. كه يكي از بچه‌ها پيشنهاد كرد، بريم عقيق. عقيق يك سفره‌خانه سنتي، وسط رودخونه هست.
اولين چيزي كه توي عقيق جلب توجه من را كرد، دودي بود كه در فضاي سفره‌خانه پخش بود. لازم نبود كه كسي چيزي بكشه. فضاش جوري بود كه همينجوري، دود، آدم را مي‌گرفت.
براي اينكه گرم بشيم. ما كه خلافمون سبك بود، فقط چايي خورديم، اونها كه يكم، خلافشون سنگين‌تر بود. يك قليون حسابي كشيدند. تا خوب گرم بشند.
وقتي به ماشين‌ها رسيديم، ساعت حدود 10 شده بود.
شام، غذاي حاضري خورديم.
بعد از شام مشغول بازي شديم، مسابقات در 3 زمين مختلف برگزار مي‌شد. گرم بازي بوديم، كه يكي از دوستاي بچه‌ها زنگ زد، و يك شوخي مسخره كرد. با اين كه خيلي زود متوجه شوخي اون شديم. با اين حال، اثر اين شوخي تا آخر سفر همراه ما بود، و به همه چيز بد بين بوديم.
تقريبا،‌ ساعت 4 صبح بود كه بعد از 3-4 بار كه عوض كردن جاهامون ، مشخص شد كه چه طرفي بخوابيم بهتره، و من كجا بخوابم. (از اونجا كه من به هيچ كس وابستگي نداشتم، جاي خواب من رو مثل توپ فوتبال، از اين ور اتاق به اون سمت اتاق، و از اون سمت اتاق به اين سمت اتاق جابه‌جا مي‌كردند. خلاصه بعد از5-6 بار كه من را جابه‌جا كردن، سر از جاي اولي كه مي‌خواستم بخوابم سر در آوردم. ) (نمي‌دونم چرا، با اينكه تعدادمون نسبت به شب قبل، 3-4 نفر كمتر شده بود، باز اينقدر جا كم، مي‌اورديم.)
همچين كه اومديم بخوابيم. يكي از بچه‌ها نارنگي آورد، و شروع به خوردن كرديم. بعد از خوردن نارنگي خواب كلمون پريد. ...
فكر كنم آخرش ساعت 4:30، با هر زوري كه بود، خوابيديم. با اينكه با يك سري از بچه‌ها ساعت 8:30 - 9 قرار داشتيم، ولي تا ساعت 10 تخت خوابيديم. :)

پنج‌شنبه 6-9-82
...

پ.ن.
1- سفرنامه را به مرور، كامل مي‌كنم. وقتم خيلي كم هست. بقيه اتفاقات را همين‌جا اضافه مي كنم.
2- وقتي متن كامل شد. كل متن را يكجا اديت مي‌كنم.

هیچ نظری موجود نیست: