فكرش را بكنيد، چقدر احتمال داره كه در يك سالن 3000 نفري، شما، 3-4 گروه از دوستاتون را به طور كاملا اتفاقي ببينيد. :)
كسايي را كه اصلا فكر ديدنشون هم نميكنيد. و هيجكدومشون به هم ارتباطي هم ندارند.
چند تا دوست وبلاگي
چند تا دوست مدرسهاي
و چند تا دوست كلاس زباني
خودم هم با يك گروه ديگه رفتم. :)
كنسرت جالبي بود. من كه از صداي كمانچه و دفش خيلي خوشم اومد.
وقتي كه دل آدم شور بزنه، هر چقدر، كه برنامه خوب و جالب كه باشه، نميتونه آدم را توي سالن نگه داره. دنبال يك دليل خوب ميگرده، تا قسمت دوم برنامه را نگاه نكنه. (اين دليل، حتي ميتونه، يك دليلي مسخره، مثل دير شدن خانه باشه.)
هر چقدر كه آدم خسته باشه، و در حال بيهوش شدن هم كه باشه، وقتي دلشوره داشته باشه، نميتونه بخوابه و به زور فيلم ديدن هم كه شده، خودش را بيدار نگه ميداره تا نتيجه را بفهمه.
بعد از همه مشقتها، وقتي هم كه خوابش ميبره، توي عالم خواب و بيداري، تمام مدت منتظر رسيدن خبر ميمونه. به نحوي كه صبح زود با يك تك زنگ تلفن از جاش ميپره و ميره ببينه كه چه خبر شده. :) (مثل اين ميمونه كه تمام شب در حالت استنباي باشي. :) )
باز خوبيش اينه كه قبل از رفتن به سر كار، فرصت ميكنه كه نيم ساعت با آرامش خاطر بخوابه. :)
پ.ن.
قبل از اينكه به حالت استنباي برم، چند دفعه تو دلم با صداي بلند گفتم، ديوونه و بعد با يك لبخند دراز كشيدم.
دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر