دوشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۲

سرم درد مي‌كنه،‌
دلم گرفته،‌ ...

امشب به دوستم زنگ زدم، به او گفتم،‌ بخاطر شب يلدا زنگ زدم. واقعا دلم براش تنگ شده بود. اينقدر دلم تنگ شده كه از الان دارم براي تابستان برنامه ريزي مي‌كنم كه اگر ويزا بدند، برم ببينمش. :)
در مورد خيلي از دوستاي مشركمون صحبت كرديم. هر كدوم را كه سراغشون را مي‌گرفت، به او مي‌گفتم كه فلاني ديگه ايران نيست. هر كدوم يكجايي هستند. 3 تاشون رفتند آمريكا، ‌يكي رفته سوئد، يكي كانادا، يكي قبرس، يكي ديگه هم تا 2-3 هفته ديگه مي‌ره آلمان ... خلاصه هر كدام از بچه‌ها يكجايي رفتند.
از چند نفر هم، خبر نداشتم.
در مورد موفقيت امسالمون صحبت كردم، كلي ذوق زده شده بود. اصلا باورش نمي‌شد كه ما تونسته باشيم، اين همه فروش داشته باشيم. :) مطمئنم اگر اينجا بود، يك كلاه آشپزي سرش مي‌گذاشت و وايميستاد دم تنور و براي رستورانمون، پيتزا درست مي‌كرد :D
هر وقت به اون زنگ مي‌زنم، ياد تمام شبهايي مي‌افتم كه تا دير وقت مي‌نشستيم و در مورد موضوعات مختلف بحث مي‌كرديم.


پريشب از خانه يكي از دوستام برمي‌گشتم، كه يك دفعه ديدم ماشين جلوييم ايستاد و 2 تا مرد و 2تا زن از ماشين پريدند بيرون. مردها به ماشين سمت چپي من كه 3 تا جوون بودند حمله ور شدند. زنها هم فقط جيغ مي‌كشيدند. يكي از زنها با مشت به شيشه ماشن من مي‌كوبيد كه تو رو خدا بيا اينها را از هم جدا كن.
اولش نمي‌خواستم پياده بشم، ولي بعد ديدم يكي از جوونها با قيچي سلموني به يكي از مردها حمله كرد.
ديدم اگر بشينم، ممكن خون و خونريزي بشه. سريع از ماشين پياده شدم و از پشت دست پسر را قفل كردم، به نحوي كه ديگه نمي‌تونست تكون بخوره. در عرض چند ثانيه دوربرمون پر از آدم شد. ولي اين همه آدم حريف 2 تا آدم نمي‌شدند كه نگه‌اشون دارند. من هم براي اينكه اين پسر كتك نخوره، هر وقت كه اين مردها به سمت ما حمله مي‌كردند، به يك سمت مي‌چرخوندمش. تا آخر يكم از هم فاصله پيدا كردند و ما سريع سوار ماشينشون كرديم و فرستاديمشون رفتند. اون پسري را كه گرفته بودمش، مست مست بود. بوي الكلش خفه‌ام كرده بود.
اون 2 تا مردي هم كه حمله مي‌كردند، حال و روز درست حسابي نداشتند. به نظرم اونها هم زياد خورده بودم.

بعد كه همه رفتند، كلي عصباني شدم. از خودم، از اون جوونها، از اون مردها كه پياده شدند....
از خودم عصباني شدم، به خاطر اينكه، ‌جونم را به خاطر چند تا آدم مست به خطر انداخته بودم. اون وسط اگر يكشون دستش در مي‌رفت و با چاقو من را مي‌زد، من چه خاكي بايد به سرم مي‌كردم.
از اون 2 تا مرد عصباني شدم، به خاطر اينكه جلو 2 تا زن و 2 تا بچه كوچيك كه تو ماشين گريه مي‌كردند، وسط خيابون با 3 تا جوون 20-25 ساله دعوا مي‌كردند.
...
خلاصه كلي خدا به من رحم كرد. :)

امشب، شب يلداست. :)
به همين مناسبت،
از خدا مي‌خوام كه همه دوستام را در مقابل بديها حفظ كنه.
و براي همه آنها، آرزوي خوبي و خوشي و بهروزي مي‌كنم. و اميدوارم دلهاشون هميشه سبز و در كارهاشون هميشه موفق و مويد باشند.
و خدا آنها را به سمت خير و نيكي هدايت كنه :)

هیچ نظری موجود نیست: