ديشب عجب شبي بود. :)
ساعت 11:45 دوستم بعد از يك سال و چند روز زنگ زد، ميخواست محل قرار امسالمون را بگه.
الان 7-8 سالي هست كه سالي يكبار به بهانه افطاري، خانه يكي از بچهها، دور هم جمع ميشيم. افطاري فقط يك بهانه است، يكسريمون، ديگه نه خدا را قبول داريم و نه پيغمبر، اما يكسري ديگمون، به همه اينها اعتقاد داريم. بچهها خيلي تغيير كردند، هر كدام وارد كار و حرفهاي شديم. ...
با همه اختلافهايي كه توي اين سالها از لحاظ فكري، سطح زندگي پيدا كرديم. هر سال، براي اين روز لحظه شماري ميكنيم.
وقتي هم ديگه را ميبينيم، همه چيز را فراموش ميكنيم و ياد گذشته ميكنيم. هر كدام از شيطنتهاي دبيرستان و اذيت و آزارهاي معلمها ميگيم. جديت و دسيپليني كه توي اين سالها بر اساس تحصيل و سطح زندگيمون بدست آورديم كنار ميگذاريم و همه ميشيم همون بچه دبيرستاني شيطون و بي شيله، پيله. مثل همون موقعها با هم شوخي ميكنيم و ميخنديم، و سفره افطار را به گند ميكشيم. درست مثل يك بچه دبيرستاني. :)
از با هم بودن، واقعا لذت ميبريم.
ديشب وقتي زنگ زد، خيالم راحت شد. ديگه داشتم نگران ميشدم. آخه امسال از هيچ كس خبري نبود.
با اينكه خيلي دير وقت به من زنگ زد، با اين حال خوشحال بودم كه بازم اين برنامه هست.
ديشب وقتي تلفن خونه زنگ خورد، همه از جا پريدند، بعدش هم مادرم با نگراني اومد توي اتاقم و گفت: رها اتفاقي افتاده؟! كي بود كه اين موقع شب زنگ زد. خنديدم و گفتم: يكي از دوستام.
مادرم گفت: عجب دوست بي مبالاتي داري كه اين موقع زنگ ميزنه.
خنديدم و گفتم: اشكالي نداره. اين دوستم فقط سالي يكبار به من زنگ ميزنه. :)
ساعت 12:15، با پدرم رفتم بدرقه تيم. تيمي كه براي تشكيل و آماده سازي اون 7-8 ماه وقت صرف كرديم. و غير از اون كلي هزينه كرديم. چند بار، تصميم گرفتم كه همكاريم را در اين مورد قطع كنم. حتي چند وقتي هم توي جلسات شركت نكردم. ولي بعد، به دلايلي تو جلسات شركت كردم.
اين كار، يك تجربه فوقالعاده براي من بود.
شورايي كه اين كار را هدايت ميكرد، از يكسري افراد تشكيل شده بود كه از لحاظ سني و طرز فكر خيلي متفاوت بود. سر خيلي موارد با هم اختلاف داشتيم. منتها توي همه جلسات 3 اصل را رعايت كرديم.
1- تو تمام اين مدت، در كنار هم بوديم و با هم همكاري كرديم.
2- وقتي كسي اشتباهي ميكرد يا سليقهاي برخورد ميكرد. نميگفتيم: كه چرا اين كار را كرده. همه مسئوليت اون كار را ميپذيرفتيم. و سعي در رفع اون مشكل ميكرديم.
3- به آرا و نظرات مختلف احترام گذاشتيم.
به همين خاطر بود كه تونستيم، اين تيم را به المپياد بفرستيم. هنوز باورم نميشه كه ما تونستيم تيم را بصورت كامل بفرستيم.
اين كار به من نشون داد كه يك جمع كوچك، اگر به كاري كه انجام ميدهند، اعتقاد داشته باشند. توانايي انجام كارهايي را دارند كه بعضي از دولتها، از انجام آنكارها عاجز و ناتوان هستند.
ساعت 3:30 تقريبا همه از پا افتاده بودند. براي همين چند نفر را بردم و رسوندم.
توي اون ساعت، هيچ ماشيني توي بزرگراه همت نبود. تك و تنها، ميرفتم.
موقع برگشت، دوست داشتم پرواز كنم. با اينكه خسته بودم، تا اونجا كه تونستم گاز دادم. بعد از مدتها دوباره به مرز 200 نزديك شدم.
به نظرم هرچي، نيمه اول سال، بد و سخت گذشت. ولي اين نيمه داره جبران ميشه.
بعد از هر سربالايي، سرپاييني هست. :)
پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر