شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۲

يك هفته بود كه مريض بودم،‌تقريبا از يك‌شنبه هفته پيش گلوم درد مي‌كرد.
اينقدر به روي خودم نياوردم، تا اينكه 4شنبه- 5 شنبه، قشنگ، ظاهرم نشون مي‌داد كه سرما خوردم.
جمعه بخاطر تب، روزه‌ام را خوردم.
و در آخر،‌جمعه شب بر اثر فشار و اصرار مادرم رفتم درمانگاه.
موقع رفتن به درمانگاه اصلا دلم نمي‌اومد، دفترچه بيمه‌ام را ببرم. آخه 5 ساله كه دارمش و تو اين مدت، حتي يك صفحه اون رو هم استفاده نكردم. :)
خلاصه جاتون خالي، رفتم درمانگاه، و اونجا، گفتم: براي سرماخوردگي، دكتر عمومي مي‌خوام. طرف يك نگاهي به من انداخت، و گفت: شما را بايد دكتر متخصص ببينه. با دفتر بيمه يك قبض 1000 تومني برام نوشت و من را فرستاد پيش دكتر.
دكتر هم فقط يك نگاه سطحي به گلوم انداخت و در حالي كه من انتظار داشتم حداقل به خاطر اون پسوند متخصص و اون 1000 تومني كه با دفترچه دادم، يك كم من را معاينه كنه. بعد از همون نگاهش، يك سوال هم در مورد سرفه‌ام پرسيد و شروع به نوشتن نسخه بلند بالا، براي من كرد.
وسط نوشتن نسخه به دكتر ‌گفتم، روزه كه مي‌تونم بگيرم. من را نگاه كرد، گفت: اصلا مسئله‌اي نيست. مي‌توني روزه‌ات را بگيري.
نسخه را كه از داروخانه گرفتم ديدم، برام 3 تا آمپول 6-3-3 نوشته، 2 تا شيشه شربت سينه كه بايد روزي چهار قاشق مرباخوري بخورم. و 40-50 تا قرص سرما خوردگي كه بايد هر 6 ساعت يكي از اونها را بخورم. با يك كيسه دارو از درمانگاه اومدم بيرون.
حالا امروز مي‌خواستم روزه بگيرم، مامانم مي‌گفت: بايد دعواهات را بخوري. به مامانم مي‌گم: دكتر گفته مي‌تونم روزه بگيرم. و...
آخرش،‌ امروز هم روزه‌ام را خوردم.
از ديشب تا حالا هم 2 تا آمپول زدم. به نظرم خيلي پوست كلفت شدم. بچه‌كه بودم، وقتي آمپول پني‌سيلين مي‌زدم تا چند روز، اصلا نمي‌تونستم درست راه برم. ولي الان ديگه كمتر اون را حس مي‌كنم.

پ.ن.
امروز صبح، وقتي شركت رفتم، تقريبا صدام در نمي‌اومد. (از ديروز صبح صدام، با مشكل در مي‌اومد.) از همون اول، كه رفتم سركار، دوستام به اصرار به من مي گفتند كه رها حالت خوب نيست، امروز برو خونه استراحت كن. ... به خاطر همين اصرارها، آخرش رضايت دادم كه دعواهام را بخورم. ولي راضي نشدم برم خانه. عصر هم رفتم جلسه.

خودمونيم، هنوز بچه پر رو هستم. :)

۱ نظر:

ناشناس گفت...

salam
ampole 6.3.3 bishtar dard dare ya penicilin ?
kodomesh tasiresh behtare ?