امروز رفته بودم، خيابان ايرانشهر، كه ماشين حساب و لوازم پرينتر بگيرم.
رفتم توي يك مغازه و از اون 2 تا ماشين حساب خواستم. چند سالي هست كه از اون خريد ميكنيم. قيمتهاشون خيلي منصفانه هست.
گفت، تمام كردم. صبر كن. زنگ زد و گفت من ماشين حساب را 5200 تومن ميگيرم و ميتونم 5500تومن به شما بدم.
گفتم، اشكالي نداره. با اينكه دفعه پيش 5000 تومن خريدم. بگو برام بياره. (جاهاي ديگه همين ماشين حساب را 6800 و 6000 ميدادند.)
بعد يك خنده تلخي كرد. گفت: مسخره هست ها. اين جامعه ما همش داره روي دلالي ميچرخه. كسي كار نميكنه. روزگار بدي هست. آخه اين يعني چي؟!
اين ماشين حساب تا 2-3 روز پيش 4200 تومن بود،حالا يك دفعه امروز 5200 تومن شده. اون هم بخاطر اينكه يك دلال همه اين مدل ماشين حسابها را از بازار جمع كرده و حالا هر كدام را با 1000 تومن سود، داره ميفروشه.
ببخشيد، همه ما احمقيم، ما ها كه از اين كارها نميكنيم همون كه بوديم هستيم. ولي ميبيني توي اين بازار يكسري آدمها چندماهه، كلي پول بدست ميآورند.
اينقدر پول بدست آوردند كه اصلا براشون مهم نيست كه براي يك قبر توي بهشت زهرا، 10 ميليون بدند 15 ميليون بدند يا 20 ميليون بدند. فقط قبر، توي قطعهاي كه طرف ميخواد باشه. ديگه اشكالي نداره چه قيمتي باشه.
...
خيلي دلم گرفت. تو صورتش تصوير يك مرد زحمتكشي را ديدم كه توي اين سالها تمام سعيش را كرده كه سالم باشه، پاك باشه، منصف باشه و ... اونوقت ميبينه نتيجهاش اين شده كه الان بعد از كلي زحمت. نسبت به بقيه دوروبريهاش كه خيلي صادق نبودند، چيزي نداره.
تصميم گرفتم، حالا كه يكم وضعيتم مشخص شده، تمام تلاشم را بكنم. براي اينكه امسال فوق قبول بشم. (اين تصميم را امروز ظهر، بعد از خروج از اون مغازه، به طور جدي گرفتم.)
عصري يكي از دوستام را بعد از مدتها روي خط ديدم. خيلي وقت بود كه روي خط نديده بودمش. خودش را هم فقط 2 دفعه 2-3 سال پيش ديدم. يك دفعه توي يكي از قرارها، يك دفعه هم موقع دفاع از پروژه ليسانسش.
به اون گفتم كه ميخوام امسال براي فوق شركت كنم. و ...
ميخواستم بگم كه بيا با هم قرار بگذاريم كه امسال حتما قبول بشيم. كه يك دفعه گفت: امسال فوق شريف قبول شده.
وقتي اين خبر را داد خيلي خوشحال شدم. خيلي خيلي زياد.
اين دوستم، 1-2 بار توي كنكور فوق شركت كرده بود و قبول نشده بود. يادمه پارسال يك مدت فقط سر اين موضوع صحبت ميكرديم كه چرا بايد تلاش كرد، و چرا نبايد نااميد شد. ميگفت: هيچ جايي براي پيشرفت نميبينم و ...
ميگفتم، تو الان مثل يك كوهنوردي ميموني كه به يك تخته سنگ بزرگ كه جلوت سبز شده رسيدي، كه هيچ راهي براي عبور از اون به ذهنت نميرسه. حالا كه نميتوني از وسط اون رد بشي. سعي كن كه اون را دور بزني و از كنار اون عبور كني. ...
خلاصه خيلي خوشحال شدم. اينقدر كه سرتاسر كلاس زبان، مثل بلبل صحبت ميكردم. :)
سهشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر