پريشب تلفني با دوستم كه خارجه صحبت ميكردم، كه يك دفعه مامانم اومد تو اتاق و گفت رها زود برو، اينها با هم اختلاف پيدا كردند.
تلفن را قطع كردم، لباس پوشيدم رفتم خانه اونها.
يكي از بچههاي فاميل، يك دفعه گير داده كه ميخوام هر جور شده، از اين خراب شده بگذارم برم. حتي يك روز هم به آخر عمرم مونده باشه. دوست دارم اون يك روز رو خارج از ايران تجربه كنم.
اين فاميلمون دانشگاه ميره و دانشجوي سال سوم هست.
اول به پدرش گير داده بود كه توي نظام وظيفه 5 ميليون وثيقه براش بگذارند كه بره خارج و 5 ميليون هم بابت هزينه سفر به اون بدند. به اون گفتيم، اينجوري بري، كه ديگه نميتوني برگردي ايران.
بعد گير داده بود،كه از دانشگاه انصراف بده، بره سربازي. تا زودتر بره خارج...
سر همين جريانها با پدرش درگير شده بود.
ساعت 11 شب بوده رفتم خونشون، و يك سر تا ساعت 12:15 صحبت كردم. تا آخرش يكم آرومش كردم، و براش ثابت كردم كه اگر ميخواد بره خارج بهتره زودتر درسش را تمام كنه، بعد در مورد خارج رفتن فكر كنه.
فعلا كه قبول كرده و قرار شده بره درسش را ادامه بده.
وقتي با اون صحبت ميكردم، كلي به حال آينده افسوس خوردم. پيش خودم ميگفتم، نگاه كن، نسل جديد ديگه اصلا به آينده اميد نداره. ... . :(
شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر