شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۲

ديروز با يكي از بچه‌ها رفتيم بهشت‌زهرا، سر خاك پدر هلمز. آخه ديروز چهلم، پدر هلمز بود، و اونجا برنامه داشتند. اونجا كه رفتيم يك سري از بچه‌ها هم اومده بودند.
بهشت زهرا خيلي شلوغ بود. از هر طرف كه نگاه مي‌كردي، آدم مي‌اومد. اونجا مثل صحراي محشر شده بود. هر طرف را كه نگاه مي‌كردي، يك عده بودند كه داشتند عزاداري مي‌كردند و توي سر و كله خودشون مي‌زدند.
حالا وسط اين همه شلوغي چند تا جوان را ديدم كه گوشه يكي از قطعات، توي يكي از قبرهاي خالي گليم مي‌اندازند. رفتم جلو ديدم، دارند نوبتي مي‌رن توي قبر مي‌خوابند. كلي هم همديگر را مسخره مي‌كنند. پيش خودم گفتم اين كار هم مسخره بازي شده.

بعد از مراسم داشتيم مي‌رفتيم سمت ماشين كه يك دختر حدود 20 ساله را ديدم كه داشت خودش را هلاك مي‌كرد، همينجوري توي سر و كله خودش مي‌زد. و مي‌خواست بره سمت قبر عزيزش. ظاهر و سر و وضع دختره كه خوب بود، اصلا به اون نمي‌خورد كه از اين‌كارها بكنه. 3-4 نفر رفته بودند سراغش كه بگيرنش، ولي حريفش نشدند. حتي يكي، 2 تا مرد هم رفتند جلو، اونها هم نتونستند، آرومش كنند. هر كس كه مي‌رفت جلو مي‌گرفت مي‌زدش. آخر سر هم از دست همه فرار كرد و نزديكهاي قبر عزيزش، خودش را زد زمين، و همينجور روي زمين غلط مي‌زد. تمام سر و صورت، لباسش خاكي شده بود. دوستم به من گفت رها بيا بريم، الان آشوب مي‌شم.

با دوستم رفتيم سر قبر دائيم. توي اين چند وقت اخير، 3-4 بار رفته بودم سر قطعه اون، ولي هر چي مي‌گشتم، قبر اون را پيدا نمي‌كردم. قطعه اونها كه يك زماني زيباترين قطعه بهشت زهرا بود، حالا مثل يك خرابه شده. اكثر سنگ قبرها را شكستند و ... هيچ وقت اولين بهاري كه رفتيم سر قبر دائيم را فراموش نمي‌كنم. سر هر قبر يك لاله سرخ كاشته بودند. ...
اين دفعه با توجه به آدرسهايي كه گرفته بودم، قبر داييم را پيدا كردم. سنگ قبرش را شستم، با اينكه هيچ وقت اون را نديدم، ولي خيلي اون را دوست دارم.
بعد از اون رفتيم و من قبر يكسري كسايي كه توي اون قطعه بودند را به دوستم نشان دادم. سنگ قبر اكثر اونها خورد شده بود.
جالب بود، وقتي چند نفر من را ديدند كه دارم توي اون قطعه سنگ قبر مي‌شورم. اومدند جلو، يكشون پرسيد كه اينجا قطعه منافقين هست، يكي ديگه هم پرسيد، اينجا قطعه اعدامي‌ها هست؟!
يكم نگاهشون كردم، گفتم اينجا اعدامي‌ها دفن هستند، منتها اعدامي‌هاي قبل از انقلاب.

براي افطار نسبتا خوب رسيديم.
تقريبا سر اذان بود كه رسيديم خانه هلمز، افطاري خوب بود، بعد از شام همون روضه خون دفعه پيش(سر شب هفت اومده بود) كه من كلي از اون تعريف كرده بودم رفت پشت بلندگو، هلمز مي‌گفت كه خواهش مادرش بوده، كه حتما روضه خون هم بياد.
خلاصه روضه خونه اين دفعه مثل اينكه مي‌خواست مرام بگذاره، همين جور مي‌خوند، و ول نمي‌كرد. 3-4 دفعه يك جوري مي‌خوند كه انگار داره تمام مي‌كنه، ولي بعد مي‌ديديم كه يك مطلب جديد را شروع كرده. آخرهاش خيلي خسته شده بودم، به بچه‌ها گفتم، شيطونه مي‌گه برم فيوز را قطع كنم. ...
راستي يكي از دوستاي قديم اينترنتي را هم خانه هلمز ديدم. تقريبا 6 سال بود كه اون را نديده بودم. كلي از ديدنش خوشحال شدم.
يكي از بچه‌ها ديرش شده بود، تا برنامه تمام شد، رفتيم سمت خانه اونها، با اينكه خيلي تند مي‌رفتم، ولي به نظرم خيلي بد هم رانندگي نمي‌كردم. وسط خيابان طالقاني،‌ يك گربه تا وسط خيابان رفت، بعد يك دفعه پشيمان شد برگشت. (حالا من هم 70-80 تا مي‌رفتم.) سر همين كارش اين دوستم فكر كرد. رفت زير ماشين ما. همچين جيغ كشيد كه انگار يك آدم زير كردم. بعدش كه گربه رد شد. به اون گفتم، خيالت راحت باشه. به اون نخورديم.
خدا را شكر بدون مشكل به موقع به مقصد رسيديم.

امروز
اولين جلسه كلاس زبان برگزار شد، وقتي همكلاسي‌هام را ديدم، كلي حالم گرفته شد. اصلا با اون‌ها حال نكردم، كلي افسوس خوردم كه چرا قبلا كلاس زبانم را ادامه ندادم.
البته اين كلاس بد نبود، يواش يواش كلي چيزهايي كه قبلا خونده بودم يادم اومد. به نظرم اگر بعد از همين يك جلسه از من امتحان تعيين سطح مي‌گرفتند،‌ راحت يك ترم بالاتر قبول مي‌شدم.
اين دفعه تصميم گرفتم، اگر از آسمان سنگ هم باريد، كلاس زبانم را ول نكنم. :)

امشب با يكي از بچه‌ها در مورد اميد صحبت مي‌كردم.
به نظرم،‌ بزرگترين گناه نا اميدي هست، به نظرم هركس كه اميدش را از دست بده، مثل يك مرده متحرك مي‌مونه كه داره يك زندگي نباتي مي‌كنه.
پس پيش به اميد داشتن فرداهايي بهتر :)

هیچ نظری موجود نیست: