سه‌شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۲

ميخهايي بر روي ديوار
پسر بچه‌اي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبه‌اي ميخ به او داد و گفت: هر بار كه عصباني مي‌شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي.
روز اول، پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد. طي چند هفته بعد، همان طور كه ياد مي‌گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي‌شد. او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسانتر از كوبيدن ميخها بر ديوار است ...
به پدرش گفت و پدر پيشنهاد داد هر روز كه مي‌تواند عصبانيتش را كنترل كند، يكي از ميخها را از ديوار بيرون آورد.
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت: پسرم! تو كار خوبي انجام دادي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر هرگز مثل گذشته نمي‌شود. وقتي تو در هنگام عصبانيت، حرفهايي مي‌زني، آن حرف‌ها هم چنين آثاري به جاي مي‌گذارند. تو مي‌تواني چاقويي در دل انسان فرو كني و آن را بيرون آوري. اما هزاران بار عذرخواهي فايده ندارد،‌ آن زخم سرجايش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است.

هیچ نظری موجود نیست: