دوشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۲

امسال هم، مثل هر سال به كارآموزها افطاري دادند و باز مثل هر سال، من اونجا بودم.
با اينكه، من خيلي كار نمي‌كردم، ولي حسابي توي چشم بودم. و ...
هر وقت كه كارآموز‌ها را مي‌بينم، بيشتر به اين نتيجه مي‌رسم. كه بايد قدر سلامت خودم را بدونم. امروز يكي از اونها به خاطر ضعف بدني جلوي من زمين خورد. بعد بدون اينكه به روي خودش بياره از روي زمين بلند شد و به راهش ادامه داد.
...

ساعت 6:30 بود كه اومدم بيرون، 2 تا از خانمهاي نيكوكار را هم سوار كردم كه برسونمشون.
توي راه همش در مورد كارهايي كه انجام داده بودند صحبت مي‌كردند. خلاصه از اون حرفها مي‌زدند كه من اصلا حوصله‌اش را نداشتم.

تقريبا ساعت 7 بود كه رسيدم پاي كوه. هوا سرد بود. از صبح گلوم درد مي‌كرد. شالگردنم را محكم كردم و راه افتادم.
هوا ابر بود. ماه پشت ابر بود.
همچين كه پام را گذاشتم تو ايستگاه، ماه هم از پشت ابر بيرون اومد.
ماه همچون هميشه خيلي قشنگ و زيبا بود.
اون بالا هلمز، مثل بيد ميلرزيد، هرچي من و بارانه به اون گفتيم كه لباس‌هامون را عوض كنيم. قبول نكرد كه نكرد.
حالا اين وسط اميدوارم كه سرما نخوره.
وقتي سوار ماشين شدم. ماه پشت ابر رفت. انگار فقط، اومده بود بيرون كه من اون را ببينم.

خانه كه رسيدم، 2 تا قرص سرماخوردگي خوردم. و وسط هال دراز كشيدم.
هرچي مادرم مي‌گفت:‌ رها برو سرجات بخواب،‌تو گوشم نرفت كه نرفت. چون مي‌خواستم بلند شم و يك كاري انجام بدم.
ساعت 11:25 بود كه با صداي زنگ تلفن از جام بلند شدم. :)
با اينكه دوستم يكم ناراحت شده بود كه من را از خواب بلند كرده، ولي من خودم خوشحال بودم، از اينكه از خواب بلند شدم و به كارهام مي‌رسم. ممنون :)

پ.ن.
ديشب كسوف بود، صبح وقتي مي‌خوابيدم يادم افتاد كه كسوف بوده، و من با اينكه تمام مدت بيدار بودم، نرفتم كسوف را ببينم.
خيلي دلم سوخت.

هیچ نظری موجود نیست: