صبح خيلي سرحال نبودم، گلوم درد ميكرد، مادرم ميگفت: اگر حالت خوب نيست، روزه نگير، ولي من گفتم خوبم. و از خانه اومدم بيرون. صبح، قبل از شركت، رفتم پستخانه، دنبال فرم ثبتنام فوق ليسانس، ولي ظاهرا هنوز نيامده. دست از پا درازتر رفتم شركت.
توي شركت هم از همون اول سرم شلوغ بود، يك پروژه را بعد از 2-3 سال كه قرارداد را امضا نميكردند، امضا كردند و به شركت اعلام كردند كه 2 ماهه نقشههاي اسناد مناقصه را آماده كنه. اونم از پروژهاي كه نقشه برداريش مال n سال پيش هست، و تمام نقشهها به صورت اوزاليد هست.
من و پسر عموم، تمام روز، در مورد اين موضوع فكر ميكرديم كه چطور ميشه خيلي سريع اين نقشهها را تبديل به اطلاعات كامپيوتري كرد. صبح وقتي شروع كرديم، اصلا اميدي به اينكه بتونيم اين نقشهها را در عرض 1-2 هفته تبديل كنيم نداشتيم. صبح، بهترين پيشبيني، يك چيزي حدود 1 ماه زمان بود. تازه دقت كار هم زير سوال بود. نظر ما اين بود كه اين كار از اول نقشه برداري بشه و يك فايل كامپيوتري تحويل بگيريم.
ساعت 4:20 كه داشتم از شركت بيرون ميرفتم، تقريبا به اين نتيجه رسيديم كه هر شيت را شايد با 3-4 ساعت وقت بتونيم با دقتي قابل قبول تبديل كنيم. :) اينجوري 2-3 روزه نقشهها آماده خواهد شد.
(بعد از انجام، اين جور كارها، قشنگ، سرم داغ ميشه. :) )
راستي بعد از ساعت 12 يكي از دوستامون توي شركت اعلام كرد كه 53% ماه رمضان گذشته و كمر اين ماه هم شكسته شده :) توي شركت يك وايت برد داريم كه يكي از بچهها، هر روز مقدار زماني كه از ماه رمضان گذشته و مقدار باقي مانده به پايان ماه را به صورت، درصد بيان ميكنه. سالهاي قبل، محاسبات فقط بر اساس روز بود، ولي امسال يك مقدار پيشرفت كرديم، و تمامي درصدها بر حسب ساعت محاسبه ميشه و بر روي تخته وايت برد نوشته ميشه. :)
بعداز ظهر با بارانه و 2 تا از خواهراش رفتيم كافه بلاگ، خيلي دوست داشتم كافه بلاگ را ببينم. فكر ميكردم يك جاي بزرگ هست كه كلي جا داره. ولي خب اصلا با تصور من يكي نبود. و حسابي خورد تو ذوقم.
البته بماند كه كافه بلاگ اين خاصيت را داشت، كه توش 1-2 تا آشنا را ببينم. اصلا انتظار ديدن يك دوست را اونجا نداشتم. واقعا جا خوردم. :)
2 تا خواهرهاي بارانه را همونجا گذاشتيم،خودمون رفتيم يك جاي ديگه افطار كرديم. به نظرم اصلا اين همه آدم تو كافه بلاگ جا نميشديم. قرار بود، هلمز هم براي افطار بياد. ولي كارش توي شركتشون طول كشيد و نتونست بياد. اين شد كه ما رفتيم پيش اون و 3 تايي رفتيم حوزه فيلم The Life of David Gale (2003) .
فيلم خيلي جالبي بود. من خوشم اومد. از اون فيلمها بود كه آدم موقع تماشاي اون اصلا متوجه گذشت زمان نميشد. البته خيلي ديالوگ داشت، و نصف حواسم به زير نويس فيلم بود كه سريع مياومد و ميرفت. يكبار ديگه جا دارم كه اين فيلم را ببينم. :)
البته يك قسمتي از فيلم حذف شده بود. چون آخر فيلم گويا نبود. كه برلين چي شد.
چهارشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر