دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۲

نذري
صبح ، روي راحتي لم داده بودم و تلويزيون نگاه مي‌كردم، نمي‌دونم چي شد كه يك دفعه ياد نذري افتادم. اينكه چطوري براي تو نذري كنار مي‌‌گذاشتم. يك لحظه، اين موضوع اومد تو ذهنم و بعد تمام شد.
عصري مي‌خواستم از خانه برم بيرون كه مامانم صدام كرد، يك سري ظرف حلوا داد دستم و اسم يكسري از دوستام را هم گفت. حلواها را گرفتم و بردم خانه دوستام دادم. ديگه مثل سالهاي قبل، ظرف اضافه نگرفتم.
باز فكر كردم قضيه تمام شده.
شب برامون آش نذري آورده بودند. از سر سفره كه بلند مي‌شدم، مامانم صدام كرد و گفت: اسم اون دوستت چي بود كه پارسال آش نذري آورده بود. آشش خيلي خوشمزه بود، ... . يك لبخند شيطنت آميز به مامانم زدم و مثل اكثر وقتها كه نمي‌خوام جواب بدم، از آشپزخونه بيرون اومدم.

از آشپزخونه كه بيرون اومدم ياد آش پارسال افتادم، كه آخرش هيچيش به من نرسيده بود.

نمي‌دونم ...
پيش خودم گفتم: اگر امروز، چيزي از حلواها مونده بود، يكي برات ميارم. :)

هیچ نظری موجود نیست: