چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۱

امروز، رفته بوديم شركت، كه نوع شبكه شركت را عوض كنيم. اين شد كه من تا ساعت 12:20 دقيقه شب شركت بودم. موقع بيرون آمدن از شركت، دست كردم تو جيبم، ديدم كليد ماشين تو جيبم نيست. هر چي رو ميزها دنبال كليد گشتم نبود كه نبود.
دوستم گفت كه پايين تو ماشين جا گذاشتي.
داشتم در را مي‌بستم كه از اون دستم يك چيزي افتاد زمين.
من و دوستم با تعجب چند لحظه همديگر را نگاه كرديم و بعد زديم زير خنده. كليد ماشين توي دستم بوده، اونوقت من اون شركت را زير و رو كرديم، كه كليد را پيدا كنيم.
دوستم مي‌گفت:‌مثل اينكه واقعا خوابت مي‌آد. (البته به من تهمت عاشق بودن هم زد كه من همونجا به شدت اين گفته اون را تكذيب كردم. :)‌ )

هیچ نظری موجود نیست: