ديشب كه با بچه ها بيرون بوديم. طبق معمول من توي دنياي خودم بودم.
خيلي كم حرف زدم.
با ماشين 1 جايي بردمشون كه شهر زير پامون بود.
من خيلي دوست دارم كه از بالاي كوه، شهر را نگاه كنم. مخصوصا وقتي كه دلم ميگيره. هر وقت كه نگاه ميكنم، نيرو ميگيرم. به خودم اميد ميدم كه ميشه روز بهتري داشت و ...
ديشب تمام مدت به چند تا چيز فكر ميكردم.
يكي اينكه چرا اينقدر ايران را دوست دارم.
دوم آيا واقعا اين شهر براي من هيچ كاري نكرده.
سوم آينده چي ميشه و آيا اميدي به آينده ميشه داشت.
تمام شب داشتم به اين موضوعات فكر ميكردم و اما جوابهايي كه به خودم دادم.
جواب سوال اول نميدونم چطوري بايد جواب بدم. ولي ميدونم كه عاشقش هستم، مثل بعضيها كه بدون هيچ دليلي عاشق يك دختري ميشند.
هر وقت سرود اي ايران را ميشنوم،انگار ميخوام بال در بيارم، يا هر وقت ياد آرش كمانگير ميافتم كه چطور تمام وجودش را در اون تير گذاشت و اون تير را پرتاب كرد. تمام بدنم مور مور ميشه و دوست دارم گريه كنم.
هر وقت كه ميشينم شاهنامه يا كتابهاي تاريخ را ميخونم كلي خوش خوشانم ميشه كه چنين كشوري داشتم. پيش خودم ميگم، ما وارثين خيلي خوبي نبوديم. پدران ما اين سرزمين را قرنها حفظش كردند كه امروز به دست ما برسه. اونوقت ما چطور از اين ارثيه خودمان داريم محافظت ميكنيم.
خودمان داريم ديگران را كمك ميكنيم كه مملكت ما را تاراج كنند. معادنمون را حراج كرديم. كه هر كي ميخواد با خودش ببره. و ...
خير سرمون قوانين سخت گمركي گذاشتيم كه توليدات داخلي رشد پيدا كنه، اونوقت همه مون بلند ميشيم ميريم دوبي جنس ميخريم ميآريم ايران.
اين دوبي، از صدقه سري، ولخرجي ما ايرانيها امروز دوبي شده. اگر ما ايرانيها نبوديم، فكر نميكنم حالا حالاها اونها به جايي ميرسيدند.
جواب سوال دوم: راستش به نظرم بي انصافي هست كه بگيم اين شهر هيچ كاري براي ما نكرده. حداقل ماها هر كدوممون به نوعي از امكانات اين شهر استفاده كرديم كه امروز به اينجا رسيديم. مثلا مدرسه رفتيم. درس خونديم خير سرمون با سواد شديم. بعدش با هر مشكلي كه بوده رفتيم دانشگاه، چند سال هم اونجا درس خونديم. كلي از امكانات دوا و درمونش استفاده كرديم. خلاصه هر چي كه داريم به نوعي از همين شهر داريم.
فكرش را بكنيد اگر هر كدام از ما، به جاي اينكه توي اين شهر به دنيا اومده بوديم و بزرگ شده بوديم، توي 1 روستاي دور افتاده بزرگ شده بوديم الان چه وضعي داشتيم. ممكن بود يك بدوك ميشديم و توي بيابانها كار ميكرديم.
جواب سوال سوم: آدم هر چي بيشتر بدونه بيشتر به عمق فاجعه پي ميبره، كه چقدر وضع خرابه. ميدونم كه اوضاع اصلا خوب نيست. و ...
با اين همه من هنوز به آينده اميدوارم. مطمئنم كه اگر يك روز اين اميد از من گرفته بشه همون روز ميميرم.
وقتي فكرش را ميكنم. وضع الانمون، نسبت به مردممون، خيلي هم بد نيست. خودمون هم از اين بي نظميها بدمون نميياد و هر كداممون 1 جوري از اين بي نظميها استفاده ميكنيم.
....
امشب خيلي حرف زدم.
به اميد داشتن فردايي بهتر
شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر