ديشب آن سوي مه و گولي را نزديك كوه، دم در پاركينگ ديدم. ما ميخواستيم بريم بالا، ولي اونها داشتند بر ميگشتند. از ديدنشون خيلي خوشحال شدم.
بعدش طبق معمول رفتيم بالا،نميدونم چرا كوه اينقدر خلوت بود. اون بالا كه رسيديم، تقريبا فقط خودمان بوديم.
بالاي كوه يك جايي را پيدا كرديم كه به شهر مشرف هست. روي يك تخته سنگ نشستيم، البته من رفتم لبه تخته سنگ نشستم. (جاي يكي از بچهها خالي، نبود كه به خاطر اين كار كلي به من غر بزنه كه چرا رفتم لب پرتگاه نشستم. و ... D: ) اون جا نيم ساعتي نشستيم و شهر را تماشا كرديم.
ماه هم هر چند وقت يكبار از پشت ابر بيرون ميآمد، و خودش را به ما نشان ميداد. انگار كه ميخواست براي ما عشوه بياد. تا ميآمديم بودن ماه را كنار خودمون حس كنيم. ميرفت پشت ابر مخفي ميشد.
يك هاله خيلي قشنگ دور ماه بود. من كه از ديدن اون هاله خيلي كيف ميكردم.
اون بالا زير نور مهتاب، كلي حرف زديم. (بيشتر حرف زدند.) من بيشتر تو حال و هواي خودم بودم.
از منظره و هوا استفاده ميكردم. (باد خنكي كه ميآمد، با خودش بوي پاييز و باران را ميآورد.)
...
خلاصه بازم، كلي به من خوش گذشت.
چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر