سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۱

امروز وقتي مادرم اومد خانه،‌1 سري خرت و پرت دستش بود. مي‌گفت: 1 پيرمرده هست كه دم داروخانه ...، كه بساطش هميشه پهن هست و كسي هم از اون چيزي نمي‌خره. دلم سوخت امروز 1 كم از اون خريد كردم. هر چي كه مي‌شد برداشتم. تازه آخرش شد. 1000 تومان.
مادرم، 1 سري كاغذ كادو هم از اون گرفته بود. كه مي‌گفت: بيرون 80 تومان هست، ولي اين پيرمرده 50 تومان حساب كرد. تازه وقتي اومديم شمرديم. ديديم به جاي 2 برگ، 4 برگ داده. حالا بايد فردا بريم پيرمرده را پيدا كنيم بقيه پولش را هم به اون بديم.
پيش خودم فكر مي‌كردم كه چقدر قديمي‌ها، آدمهاي قانع‌اي هستند. حالا اگر 1 نفر ديگه جاي اين پيرمرده بود. بابت اين خرت و پرتهايي كه مادرم خريده بود. لا اقل 2-3 هزارتومان پول گرفته بود.
فكر مي‌كنم اين جور آدمها خيالشون هم خيلي راحت تر از ماها هست.

هیچ نظری موجود نیست: