امشب داشتم وبلاگ ميخوندم كه اين مطلب آيدا را ديدم.
ياد خودم افتادم. و اينكه 1 زماني خيلي به اين موضوع فكر كردم و ...
تو راه فرودگاه همش داشتم به اين موضوع فكر ميكردم. (امشب پدرم از سفر برميگشت. منم بايد دنبالش ميرفتم.)
ياد حدود 7-8 سال پيش افتادم. اون زمان كه سال سوم دبيرستان بودم. يك روز يكي از دوستام
گفت: رها
گفتم: بله
گفت: شنيدي كه ميگويند يا بايد رومي روم باشي يا زنگي زنگ
گفتم: آره
گفت: من ميخوام هم رومي روم باشم هم زنگي زنگ. و ...
اون موقع كلي در اين باره صحبت كرديم كه آيا آدم ميتونه هم رومي روم باشه، هم زنگي زنگ يا نه.
الان چيزي كه به نظر من ميرسه اينه كه اينكه اصلا فرقي نميكنه كه زنگي زنگ باشيم يا رومي روم. ما آدمها بايد 1 كاري بكنيم كه مفيد باشيم، و بتونيم اثري از خودمون بجا بگذاريم.
درست نيست كه به اين قضايا به صورت سياه و سفيد نگاه كنيم. بين سياه و سفيد كلي رنگ خاكستري هم وجود داره. اين درست كه بشينيم پيش خودمون هي بگيم حالا من اينوري هستم، يا من اونوري شدم و ... اين باعث ميشه كه اصلا از كل قضيه جا بمونيم.
....
ياد شعر موسي و شبان افتادم.
(موسي يك شباني را توي راه ميبينه، وقتي ميبينه كه شبان داره كفر ميگه، عصباني ميشه و به شبان ميگه اين حرفها چي هست كه تو داري ميگي. تو بايد استغفار كني. شبان ناراحت ميشه و سر به بيابان مگذاره. بعد از اين جريان، خدا موسي را دعوا ميكنه كه تو بنده من را از من جدا كردي. موسي مجبور ميشه كه بره دنبال شبان و از شبان حلاليت بطلبه. موسي، شبان را درحالت بدي پيدا ميكنه. و ميگه)
هيچ آداب و ترتيبي مجوي هر آنچه دل تنگت ميخواهد بگوي.
(الان از فرودگاه برگشتم. كلي هم با پدر و برادرم صحبت كردم. ديگه الان مخم بيش از اين نميكشه كه در اين باره بنويسم.)
شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر