پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۱

امروز سر كار بودم، كه يكي از دوستام به من زنگ زد و خبر داد كه مادر يكي ديگه از دوستام فوت كرده.
خيلي ناراحت شدم. مي‌دونستم كه مادر دوستم حالش خيلي خوب نيست، 2-3 روز قبل از دوستم در مورد حال مادرش پرسيدم،‌گفت كه حال مادرش فعلاخوبه.
دوستم خيلي به مادرش علاقه داشت
امشب با يكي از دوستام رفتم خانه اونها.
تمام مدت نمي‌دونستم چي بايد بگم. تنها چيزهايي كه در اون حالت به ذهنم رسيد اين بود.
1- اميدوارم كه خدا به تو صبر بده.
2- مادرت كه ديگه بر نمي‌گرده، سعي كن يك كاري كني كه اون خوشحال باشه،‌ سعي كن آروزوهاي اون را برآورده كني.
تمام مدتي كه اين چند كلمه را مي‌گفتم، صدام به شدت مي‌لرزيد.

دوستم اصلا حالش خوب نبود،‌1 هفته بود كه نخوابيده بود،‌ و همش بالاي سر مادرش بوده و از اون پرستاري مي‌كرده. اين 1-2 روزه را هم از ناراحتي هيچي نخورده بود.
خيلي سخته كه آدم مادرش را از دست بده،‌ مي‌گفت:‌ وقتي مادرم توي اورژانس فوت كرد، به هر بدبختي كه بود،‌ اجازه گرفتم رفتم بالاي سر مادرم،‌تا مي‌تونستم بوسيدمش و اون را بو كردم،‌مي‌دونستم اين آخرين باري هست كه بوي اون را مي‌شنوم.
اونجا هي صداش مي‌كردم، فكر مي‌كردم اگر صداي من را بشنوه بر مي‌گرده،‌ ولي اون به من جواب نداد،‌هنوز باورم نمي‌شه كه مادرم ديگه پيشم نيست ....
اين صحبتها را كه مي‌كرد، من دوستم حسابي حالمون گرفته شده بود و چيزي نمونده بود كه من بزنم زير گريه
وسط اين صحبتها، يكي از فاميلهاشون اومد، يكم با اين دوستمون صحبت كرد، يكم اون را خندوند و از اون حالت عبوس درش آورد. خيلي از اون خانم خوشم اومد. كلي دعاش كردم. (به ما كه براي تسليت رفته بوديم روحيه داد.)

پ.ن.
فكر مي‌كنم كه خيلي خوب شد كه رفتيم به اون سر زديم. (از دست اين آداب و رسوم و سنتها،‌آدم مي‌خواد بره ديدن 1 نفر كه به اون تسليت بگه،‌بايد به 1001 چيز مختلف فكر كنه، كه نكنه 1 موقع براي آدم حرف در بيارند.)

هیچ نظری موجود نیست: