امروز پدرم و برادرم رفتند سفر. هر كاري كردم به موقع نرسيدم كه از پدرم خداحافظي كنم. (بيش از حد منتظر دادشم شدم كه كلاسش تمام بشه)، بيچاره دادشم كه بغل دستم نشسته بود، كف كرده بود. اين اولين باري بود كه جلوي برادرام اينجوري رانندگي ميكردم.
دلم خيلي گرفته، كه نتونستم از پدرم خداحافظي كنم. آرزو ميكنم كه پدرم سفر خوبي داشته باشه. و به اون خوش بگذره.
بابا خيلي دوست دارم. :)
سهشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر