داشتم وبلاگ ها رو كه ميخوندم، ديدم يكسري فحش را كشيده بودند، كه خدايي كه ميگويند: مهربونه اينه؟!
اينكه باعث شده اين همه آدم كشته بشه، اين رحيم هست؟!
اين خدا از صد تا نامرد هم بدتره و ....
پيش خودم گفتم: چرا ما اينجوري به قضيه نگاه ميكنيم.
خدا به ما عقل داده، وقتي از اون استفاده نميكنيم، تقصير اون چي هست؟!
چرا بايد تو ژاپن زلزله نزديك به 8 ريشتري بياد، و تلفاتش 1 نفر كشته و 268 نفر مجروح باشه.
اون وقت تو بم زلزله 6.3 ريشتري بياد، بيش از 30000 نفر فقط كشته بشند. و احتمالا يك چيزي حدود 2 برابر اين رقم هم زخمي بشند.
اينكه ما از عقل و فكر خودمون استفاده نميكنيم؟! تقصير خدا هست؟!
دوشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۲
از امروز بسته بندي وسايل را شروع كرديم،احتمالا تا آخر هفته يك سري خاور ميفرستيم.
تا ميگم كه احتمالا هفته ديگه، ميخوام برم، بقيه دوستام هم ميگند كه ما هم ميخوايم بيايم. خانم دوستم ميگه خيلي دوست دارم، كه خودم به اونها كمك كنم.
اوضاع توي خود بم اصلا خوب نيست.
يكي از دوستام كه امشب به اونجا رسيده، برام نوشته:
هوا 9 درجه زير صفر هست.
بوي مردار اينجا را پر كرده،
همه ماسم زديم.
از فردا شروع ميكنيم.
براي مادرم جالبه كه من تا حالا، نرفتم. امشب از دهنش پريد كه رها تو كي ميري؟!
با اينكه يك كلمه در مورد رفتن صحبت نكردم، ولي ميدونه كه هر لحظه ممكنه برم توي خونه و بگم كه تا 10 دقيقه ديگه ميخوام به سمت بم راه بيفتم.
فعلا راننده پدرم هم شدم. مجبورم كه صبحها ساعت 7:10 از خونه بيام بيرون.
شبها هم كه تا دير وقت بيدارم.
نميدونم كه آخرش كي كم ميآرم. :)
البته به نظرم بايد يك مقدار انرژي ذخيره كنم، كه اگر خواستم برم بم، حداقل بتونم چند شب بيدار بمونم.
يك موضوع جالب ديگه، كه به نظرم رسيد.
از اونجا كه اكثر مردم، به دولت خيلي اعتماد ندارند، اكثرا خودشون راسا به صورت يك NGO كوچك اقدام كردند. چند نفر جمع شدند، يك وانت يك كاميون گرفتند و كمكهاشون رو خودشون مستقيما به مناطق زلزله زده ميفرستند.
...
به شدت خوابم ميآد، ولي بازم كار دارم :(
تا ميگم كه احتمالا هفته ديگه، ميخوام برم، بقيه دوستام هم ميگند كه ما هم ميخوايم بيايم. خانم دوستم ميگه خيلي دوست دارم، كه خودم به اونها كمك كنم.
اوضاع توي خود بم اصلا خوب نيست.
يكي از دوستام كه امشب به اونجا رسيده، برام نوشته:
هوا 9 درجه زير صفر هست.
بوي مردار اينجا را پر كرده،
همه ماسم زديم.
از فردا شروع ميكنيم.
براي مادرم جالبه كه من تا حالا، نرفتم. امشب از دهنش پريد كه رها تو كي ميري؟!
با اينكه يك كلمه در مورد رفتن صحبت نكردم، ولي ميدونه كه هر لحظه ممكنه برم توي خونه و بگم كه تا 10 دقيقه ديگه ميخوام به سمت بم راه بيفتم.
فعلا راننده پدرم هم شدم. مجبورم كه صبحها ساعت 7:10 از خونه بيام بيرون.
شبها هم كه تا دير وقت بيدارم.
نميدونم كه آخرش كي كم ميآرم. :)
البته به نظرم بايد يك مقدار انرژي ذخيره كنم، كه اگر خواستم برم بم، حداقل بتونم چند شب بيدار بمونم.
يك موضوع جالب ديگه، كه به نظرم رسيد.
از اونجا كه اكثر مردم، به دولت خيلي اعتماد ندارند، اكثرا خودشون راسا به صورت يك NGO كوچك اقدام كردند. چند نفر جمع شدند، يك وانت يك كاميون گرفتند و كمكهاشون رو خودشون مستقيما به مناطق زلزله زده ميفرستند.
...
به شدت خوابم ميآد، ولي بازم كار دارم :(
یکشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۲
زلزله
يك روز خيلي شلوغ رو گذروندم.
از صبح اول وقت تلفنم مدام زنگ ميخوره،
رها خيريه شما كمك ميكنه؟!
شماها چي كار ميخوايد بكنيد؟!
قرار شد كه كمكها را هر چه زودتر جمع كنيم. امروز همش در حال برنامه ريزي بوديم.
تنها خبري كه يك نفر از اونجا به ما داده، اين هست كه بيشتر از هر چيز مردم به آب و نان و پتو احتياج دارند. (خودش اونجا يك بيمارستان صحرايي درست كرده، احتمالا كمكهامون را ما به اونجا ميفرستيم.)
خيلي دوست دارم كه برم بم، ولي خب الان تو موقعيتي نيستم كه بتونم برم.
ياد سال 76 ميافتم، تو وسط تبليغات انتخابات رياست جمهوري يك زلزله در جنوب استان خراسان اومد.
شهرهاي قائن و روستاهاي اطرافش همه تخريب شده بودند.
با اينكه حدود يك هفته بعد از زلزله، به اون منطقه رفتيم، ولي هنوز همه مشكل داشتند. به يكسري روستاها كه از مركز فاصله داشتند،هنوز خدمات نرسيده بود. آب تميز خيلي كم بود. و ... وسط اين خرابيها طاق نصرتهايي را كه پر از پوسترهاي تبليغاتي بود را ميشد ديد.
بيش از هر چيز كمبود وسايل بهداشتي به چشم ميخورد.
من يك شب توي روستاي حاجيآباد، كنار يك مدرسه كه خرابه شده بود خوابيدم. اون هم به خاطر بازي با بچههايي كه پدراشون را از دست داده بودند.
2 تا تيم فوتبال درست كرديم. و همينجور بازي ميكرديم. اينقدر بازي كرديم تا ديگه چشم چشم را نميديد.
شبم روي زمين خوابيدم. روي خاك. يادمه وقتي صبح بلند شدم، احساس كردم كه پهلوم درد ميكنه، نگاه كردم، ديدم يك سنگ بزرگ زير پهلوم هست.
ناراحت كننده ترين صحنه، براي من ديدن خرابي تمام خانههاي اردكول بود. ستونها از محل اتصال به سقف شكسته بودند، و سقفها به طور كامل پايين اومده بودند. هيچ كس زير اون سقفها زنده نمونده بود. :(
مثلا تمام اون خونهها را ضد زلزله ساخته بودند، منتها معلوم نبود كه با چه استانداردي ضد زلزله ساخته بودند.
...
اون سال كانون، كتاب بين بچهها پخش ميكرد، و بچهها كه همه چيزشون را از دست داده بودند، تنها شاديشون اين بود كه هر روز يك كتاب از ماشين كانون به امانت بگيرند و تا فردا اون را بخونند و باز يك كتاب ديگه بگيرند.
ديدن قيافههاي خندان بچهها وقتي كه دنبال ماشين ميدويدند را هيچوقت فراموش نميكنم.
دارم برنامههام رو تنظيم ميكنم. كه اگر بشه اواخر هفته، به سمت بم برم.
2 تا از پسر داييهام، امروز به سمت بم رفتند، قرار شده، در اولين فرصت تماس بگيرند و بگند دقيقا چي ميخوان.
يك روز خيلي شلوغ رو گذروندم.
از صبح اول وقت تلفنم مدام زنگ ميخوره،
رها خيريه شما كمك ميكنه؟!
شماها چي كار ميخوايد بكنيد؟!
قرار شد كه كمكها را هر چه زودتر جمع كنيم. امروز همش در حال برنامه ريزي بوديم.
تنها خبري كه يك نفر از اونجا به ما داده، اين هست كه بيشتر از هر چيز مردم به آب و نان و پتو احتياج دارند. (خودش اونجا يك بيمارستان صحرايي درست كرده، احتمالا كمكهامون را ما به اونجا ميفرستيم.)
خيلي دوست دارم كه برم بم، ولي خب الان تو موقعيتي نيستم كه بتونم برم.
ياد سال 76 ميافتم، تو وسط تبليغات انتخابات رياست جمهوري يك زلزله در جنوب استان خراسان اومد.
شهرهاي قائن و روستاهاي اطرافش همه تخريب شده بودند.
با اينكه حدود يك هفته بعد از زلزله، به اون منطقه رفتيم، ولي هنوز همه مشكل داشتند. به يكسري روستاها كه از مركز فاصله داشتند،هنوز خدمات نرسيده بود. آب تميز خيلي كم بود. و ... وسط اين خرابيها طاق نصرتهايي را كه پر از پوسترهاي تبليغاتي بود را ميشد ديد.
بيش از هر چيز كمبود وسايل بهداشتي به چشم ميخورد.
من يك شب توي روستاي حاجيآباد، كنار يك مدرسه كه خرابه شده بود خوابيدم. اون هم به خاطر بازي با بچههايي كه پدراشون را از دست داده بودند.
2 تا تيم فوتبال درست كرديم. و همينجور بازي ميكرديم. اينقدر بازي كرديم تا ديگه چشم چشم را نميديد.
شبم روي زمين خوابيدم. روي خاك. يادمه وقتي صبح بلند شدم، احساس كردم كه پهلوم درد ميكنه، نگاه كردم، ديدم يك سنگ بزرگ زير پهلوم هست.
ناراحت كننده ترين صحنه، براي من ديدن خرابي تمام خانههاي اردكول بود. ستونها از محل اتصال به سقف شكسته بودند، و سقفها به طور كامل پايين اومده بودند. هيچ كس زير اون سقفها زنده نمونده بود. :(
مثلا تمام اون خونهها را ضد زلزله ساخته بودند، منتها معلوم نبود كه با چه استانداردي ضد زلزله ساخته بودند.
...
اون سال كانون، كتاب بين بچهها پخش ميكرد، و بچهها كه همه چيزشون را از دست داده بودند، تنها شاديشون اين بود كه هر روز يك كتاب از ماشين كانون به امانت بگيرند و تا فردا اون را بخونند و باز يك كتاب ديگه بگيرند.
ديدن قيافههاي خندان بچهها وقتي كه دنبال ماشين ميدويدند را هيچوقت فراموش نميكنم.
دارم برنامههام رو تنظيم ميكنم. كه اگر بشه اواخر هفته، به سمت بم برم.
2 تا از پسر داييهام، امروز به سمت بم رفتند، قرار شده، در اولين فرصت تماس بگيرند و بگند دقيقا چي ميخوان.
شنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۲
جمعه
صبح زود از خانه ميزنم بيرون.
قبل از اينكه از خانه بيام بيرون، اخبار ساعت 8 صبح را از تلويزيون نگاه ميكنم. يك خبر هم در مورد زلزله بم هست، ميگه زلزلهاي به قدرت 6.3 ريشتر شهرهاي بم و اطراف اون را لرزوند، ولي به خاطر قطع خطوط تلفن، اطلاع بيشتري از تلفات و خسارات احتمالي اين حادثه در دسترس نيست.
يكي از دوستام را پيش يكي ديگه از دوستام ميبرم. بعد يكسر شمال شهر كار دارم، يكسر ...
حدود ساعت 2:30 ميرسم خانه. خيلي سريع نهارم را ميخورم و از خستگي روي تخت ولو ميشم.
حدود ساعت 5 هست كه از خواب بيدار ميشم. سرم به شدت درد ميكنه. خانم يكي از دوستام، به همراه دوستاش، نمايشگاه نقاشي دارند. قبلا ميخواستم زنگ بزنم و يكي از دوستام را هم با خودم ببرم، ولي ميبينم خودم هم نميتونم به اين سادگي راه بيفتم.
هر جوري هست، ساعت 6:30 از خانه ميزنم بيرون.
نمايشگاه در سالن اجتماعات يكي از برجهاي الهيه برگزار ميشه. وقتي من رسيدم، نصف بيشتر كارهاي خانم دوستم را خريدند. كارهاي خيلي قشنگي هست.
يكسري خانم ها هر چند وقت يكبار، روسريهاشون را بر ميدارند و يك مدت ميگردند و دوباره سرشون ميكنند. هر چي فكر ميكنم، فلسفه اين كارشون را نميفهمم.
ساعت 8:30 يكي از دوستام به من زنگ ميزنه، و ميگه رها، خيريه شما مثل سالهاي قبل، براي زلزلهزدهها كمك جمع نميكنه؟! (توي اين سالها، وقتي همچين حوادثي پيش مياومد، خيريه ما يكسري كمك جمع ميكرد و كمكها را از طريق افراد معتمد محلي پخش ميكرد.)
ميگم، مگه چي شده؟!
ميگه، تو زلزله بم بيشتر از 3000-4000 نفر كشته شدند و شهر 70-80% خراب شده. اوضاع احوال خيلي خرابه.
ميگم، من از صبح هيچ خبري را گوش نكردم، فقط ميدونستم كه اونجا زلزله اومده. ميگم در مورد اين قضيه صحبت ميكنم. ....
تا شب چندتا تلفن ديگه به همين شكل دارم. صحبتهاي اوليه را با 2-3 نفر ميكنم.
ساعت 11 شب،براي اولين بار خبرهاي تلويزيون را در مورد اين حادثه ميبينم.
مادرم يك دارويي را ميخواد. بعد از خبر تلويزيون راه ميافتم، به سمت ميدان 7 تير، و داروخانه 13 آبان.
توي ميدان وليعصر يك صف بلند را كنار خيابون ميبينم. پيش خودم ميگم اين همه آدم براي چي توي صف وايسادند؟!
داروخانه دواي مادرم را نداره. موقع برگشتن هنوز تو فكر اون صف هستم، كه يك دوباره ياد زلزله ميافتم.
پيش خودم ميگم، احتمالا اونها براي دادن خون صف كشيدند.
صبح بازم تلفن زنگ ميخوره..
كنار همه كارهايي كه امروز دارم، يك كار جديد هم پيدا كردم، اون هم اينكه پيگري كنم ببينم كه كي ميتونه براي اين كار كمك كنه.
پ.ن.
اگر ستاد راه افتاد، خبرش را اينجا هم ميگذارم.
صبح زود از خانه ميزنم بيرون.
قبل از اينكه از خانه بيام بيرون، اخبار ساعت 8 صبح را از تلويزيون نگاه ميكنم. يك خبر هم در مورد زلزله بم هست، ميگه زلزلهاي به قدرت 6.3 ريشتر شهرهاي بم و اطراف اون را لرزوند، ولي به خاطر قطع خطوط تلفن، اطلاع بيشتري از تلفات و خسارات احتمالي اين حادثه در دسترس نيست.
يكي از دوستام را پيش يكي ديگه از دوستام ميبرم. بعد يكسر شمال شهر كار دارم، يكسر ...
حدود ساعت 2:30 ميرسم خانه. خيلي سريع نهارم را ميخورم و از خستگي روي تخت ولو ميشم.
حدود ساعت 5 هست كه از خواب بيدار ميشم. سرم به شدت درد ميكنه. خانم يكي از دوستام، به همراه دوستاش، نمايشگاه نقاشي دارند. قبلا ميخواستم زنگ بزنم و يكي از دوستام را هم با خودم ببرم، ولي ميبينم خودم هم نميتونم به اين سادگي راه بيفتم.
هر جوري هست، ساعت 6:30 از خانه ميزنم بيرون.
نمايشگاه در سالن اجتماعات يكي از برجهاي الهيه برگزار ميشه. وقتي من رسيدم، نصف بيشتر كارهاي خانم دوستم را خريدند. كارهاي خيلي قشنگي هست.
يكسري خانم ها هر چند وقت يكبار، روسريهاشون را بر ميدارند و يك مدت ميگردند و دوباره سرشون ميكنند. هر چي فكر ميكنم، فلسفه اين كارشون را نميفهمم.
ساعت 8:30 يكي از دوستام به من زنگ ميزنه، و ميگه رها، خيريه شما مثل سالهاي قبل، براي زلزلهزدهها كمك جمع نميكنه؟! (توي اين سالها، وقتي همچين حوادثي پيش مياومد، خيريه ما يكسري كمك جمع ميكرد و كمكها را از طريق افراد معتمد محلي پخش ميكرد.)
ميگم، مگه چي شده؟!
ميگه، تو زلزله بم بيشتر از 3000-4000 نفر كشته شدند و شهر 70-80% خراب شده. اوضاع احوال خيلي خرابه.
ميگم، من از صبح هيچ خبري را گوش نكردم، فقط ميدونستم كه اونجا زلزله اومده. ميگم در مورد اين قضيه صحبت ميكنم. ....
تا شب چندتا تلفن ديگه به همين شكل دارم. صحبتهاي اوليه را با 2-3 نفر ميكنم.
ساعت 11 شب،براي اولين بار خبرهاي تلويزيون را در مورد اين حادثه ميبينم.
مادرم يك دارويي را ميخواد. بعد از خبر تلويزيون راه ميافتم، به سمت ميدان 7 تير، و داروخانه 13 آبان.
توي ميدان وليعصر يك صف بلند را كنار خيابون ميبينم. پيش خودم ميگم اين همه آدم براي چي توي صف وايسادند؟!
داروخانه دواي مادرم را نداره. موقع برگشتن هنوز تو فكر اون صف هستم، كه يك دوباره ياد زلزله ميافتم.
پيش خودم ميگم، احتمالا اونها براي دادن خون صف كشيدند.
صبح بازم تلفن زنگ ميخوره..
كنار همه كارهايي كه امروز دارم، يك كار جديد هم پيدا كردم، اون هم اينكه پيگري كنم ببينم كه كي ميتونه براي اين كار كمك كنه.
پ.ن.
اگر ستاد راه افتاد، خبرش را اينجا هم ميگذارم.
چهارشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۲
چهارشنبه
صبح بايد ميرفتم تشيع جنازه پدر يكي از دوستام. ولي به خاطر يك كار ساده يك ساعت خانه معطل شدم. ديدم كه نميرسم برم دم خونشون، گفتم يك سر ميرم بهشت زهرا. از هر راهي كه ميرفتم،به شكل بدي شلوغ بود. قبل از بقيه سر خاك رسيدم.
اول يك سر رفتم سر خاك پدر هلمز، قطعهاش را داشتند جدول كشي ميكردند. هر چي گشتم، قبر پدرش را پيدا نكردم، اون وسط براش فاتحه خوندم و برگشتم سر قطعهاي كه بقيه بودند.
دوستم از اول گفته بود كه مداح نميخواد، ولي مداح خودش اومده بود و بلندگوهم آورده بودند. براشون تعريف نشده بود كه يك نفر بياد بهشت زهرا، و مداح نخواد.
بعد از اينكه دفنش كردند، كارمند پدر دوستم، با چشمان گريان گفت:
ببخشيد كه ميخوام وقتتون را چند دقيقهاي بگيرم.
...
...
...
صبح بايد ميرفتم تشيع جنازه پدر يكي از دوستام. ولي به خاطر يك كار ساده يك ساعت خانه معطل شدم. ديدم كه نميرسم برم دم خونشون، گفتم يك سر ميرم بهشت زهرا. از هر راهي كه ميرفتم،به شكل بدي شلوغ بود. قبل از بقيه سر خاك رسيدم.
اول يك سر رفتم سر خاك پدر هلمز، قطعهاش را داشتند جدول كشي ميكردند. هر چي گشتم، قبر پدرش را پيدا نكردم، اون وسط براش فاتحه خوندم و برگشتم سر قطعهاي كه بقيه بودند.
دوستم از اول گفته بود كه مداح نميخواد، ولي مداح خودش اومده بود و بلندگوهم آورده بودند. براشون تعريف نشده بود كه يك نفر بياد بهشت زهرا، و مداح نخواد.
بعد از اينكه دفنش كردند، كارمند پدر دوستم، با چشمان گريان گفت:
ببخشيد كه ميخوام وقتتون را چند دقيقهاي بگيرم.
...
...
...
شبهاي روشن
- ...
- ...
- با X رÙ�تم، Ù�يلم شبهاي روشن را ديدم. Ù�يلم قشنگي هست. به نظرم، اولين Ù�يلمي هست كه اينقدر قشنگ در مورد عشق صØبت مي‌كنه،‌خيلي ساده. همونجور كه هست.
- آره، قشنگه.
- تو هم اين �يلم رو ديدي؟!
- آره، ديروز ديدم، خيلي جالب بود.
- کتاب شبهاي روشن، داسيو�سكي رو خوندي؟!،
- نه
- کتابش را به تو مي‌دم که بخوني، هيچ وقت �کر نمي‌کردم که کسي بتونه، به اين خوبي از اين کتاب برداشت آزاد بکنه. و اين كتاب را به صورت �يلم در بياره.
- Øالا کتابش را برام بيار،‌ مي‌خونم. ÙŠÚ© سوال. به نظرت اگر پسره روز پنجم مي‌اومد دنبال رويا. آيا بازم رويا با اون پسره مي‌رÙ�ت؟!
- به نظرم، اگر پسره ساعت ۱۱:۳۰ هم مي‌اومد. ديگه رويا را نمي‌ديد. چون ديگه دير شده بود.
- منم همين �کر را مي‌کنم.
- Øالا بعدا Ú©Ù‡ کتابش را خوندم، بيشتر در مورد اين Ù�يلم صØبت مي‌کنيم.
- باشه، سعي مي‌كنم كه زودتر كتاب رو برات بيارم.
- براي کنکور، چي کار کردي؟! درس مي‌خوني يا نه؟
- ...
- ...
- ...
- ...
- با X رÙ�تم، Ù�يلم شبهاي روشن را ديدم. Ù�يلم قشنگي هست. به نظرم، اولين Ù�يلمي هست كه اينقدر قشنگ در مورد عشق صØبت مي‌كنه،‌خيلي ساده. همونجور كه هست.
- آره، قشنگه.
- تو هم اين �يلم رو ديدي؟!
- آره، ديروز ديدم، خيلي جالب بود.
- کتاب شبهاي روشن، داسيو�سكي رو خوندي؟!،
- نه
- کتابش را به تو مي‌دم که بخوني، هيچ وقت �کر نمي‌کردم که کسي بتونه، به اين خوبي از اين کتاب برداشت آزاد بکنه. و اين كتاب را به صورت �يلم در بياره.
- Øالا کتابش را برام بيار،‌ مي‌خونم. ÙŠÚ© سوال. به نظرت اگر پسره روز پنجم مي‌اومد دنبال رويا. آيا بازم رويا با اون پسره مي‌رÙ�ت؟!
- به نظرم، اگر پسره ساعت ۱۱:۳۰ هم مي‌اومد. ديگه رويا را نمي‌ديد. چون ديگه دير شده بود.
- منم همين �کر را مي‌کنم.
- Øالا بعدا Ú©Ù‡ کتابش را خوندم، بيشتر در مورد اين Ù�يلم صØبت مي‌کنيم.
- باشه، سعي مي‌كنم كه زودتر كتاب رو برات بيارم.
- براي کنکور، چي کار کردي؟! درس مي‌خوني يا نه؟
- ...
- ...
كريسمس مبارك :X
باورم نميشه، كه به اين زودي آرزوم برآورده شده باشه :)
صبح كه از خواب بلند شدم، رفتم سراغ تلويزيون به بخش هواشناسي اخبار رسيدم، هواي تهران آفتابي، فردا نيمه ابري.
توي جدول فقط هواي 2-3 استان غربي برفي بود.
پيش خودم ميگم، اگر شانس بياريم، تا 2-3 روز ديگه، توي تهران هم برف ميآد. :)
از ديروز با بچهها قرار كوه گذاشته بودم. امروز يكي يكي معذرت خواهي كردند.
يكي به خاطر كار، خسته بود.
يكي حوصله نداشت از خانه بيرون بياد.
دو نفر قرار سينما گذاشته بودند.
يكي ميخواست به پسر عموش، در درس فيزيك كمك كنه.
يكي هم ميگفت: اگر فلاني و فلاني باشند ميام كوه.
يكي ديگه ...
خلاصه هر كس يك بهانهاي آورد.
اونها كه قرار سينما داشتند، به من پيشنهاد كردند كه بيخيال كوه بشم، و برم سينما، منم كه ديدم هر كس يك بهانهاي مياره، گفتم ميرم سينما. براي ساعت 6:15- 6:30 جلو در سينما قرار گذاشتم.
يك پروژه جديد دست گرفتم كه خيلي فوري هست، و توي اين چند روز اصلا وقت نكرده بودم كه سرش بشينم. امروز بعدازظهر رفتم بودم تو بحر پروژه، كه يك دفعه ساعت را نگاه كردم، ديدم ساعت 6:10 است. سريع كامپيوتر را خاموش كردم تا وسايلم را جمع كردم و سوار ماشين شدم، ساعت 6:13 شده بود.
خيابان وليعصر، طبق معمول شلوغ بود. كلي طول كشيد، تا سر تختطاووس رسيدم. واقعا خودم موندم كه چطور ساعت 6:25 جلو سينما عصر جديد رسيدم. خوشبختانه زود جاي پارك پيدا كردم. و ساعت 6:27 يك سري آدم منتظر را از نگراني درآوردم. :)
شبهاي روشن :)
اسم فيلم، عنوان يكي از آثار داسايوفسكي بود. به نظر من كه فيلم جالبي بود. شخصيتها خيلي خوب تصوير شده بودند. هر كلامي، هر شعري من را ياد جرياني ميانداخت. :) خلاصه خيلي حال داد.
از سينما كه اومديم بيرون، هوا گرفته بود. تك و توك، دانههاي برف روي زمين ميريخت. به بچهها گفتم كه ميآيد همين الان بريم كوه؟! با اينكه، 2 دفعه همه را دعوت كردم. ولي فكر كنم، كه آخرش باورشون نشد، كه من اين موقع شب قصد كردم برم كوه. :)
پيش خودم گفتم، حالا كه برف ميآد، نبايد فرصت را از دست بدم، دوست نداشتم كه بعدا حسرت امشب را بخورم. اين بود كه كفشهام را عوض كردم و به قصد كوه حركت كردم. :)
ساعت 9:05 ، دم در پاركينگ رسيدم. :)
اون بالا برف به صورت ريز و خشك مياومد. يكم كه جلو رفتم، كاپشنم سفيد شد. :)
هيچ فكر نميكردم، يك سري اتفاقات، اين همه خاطره را براي من زنده كنه.
...
...
برف همه جا را سفيد كرده بود. منتها هنوز اينقدر كوبيده نشده بود كه بشه روش راحت سر سره بازي كرد. فقط 2-3 جا خوب سر خوردم :)
يادش بخير پارسال، بعضي جاها تا 50 متر سر ميخوردم، خيلي كيف ميداد. :)
خلاصه تنهايي كلي فكر كردم، و در آخر تصميم گرفتم، كاري را كه به نظرم درست ميرسه انجام بدم، هيچ دوست ندارم كه 5-6 ماه ديگه بگم، اگر اون موقع از من كمك خواسته بودي، حتما كمكت ميكردم.
...
وقتي از كوه برگشتم، اون بالا شلوغتر شده بود. و يك عده جوون جمع شده بودند كه برف بازي كنند. :) (البته برف خيلي كم شده بود. :) )
مثل پارسال اون بالا برف نشسته بود، ولي يكم پايينتر، زمين خشك خشك بود. :)
راستي يادم رفت بگم، وقتي تو كوه بودم، يادم افتاد كه فردا كريسمس هست، پيش خودم گفتم: حتما مسيحيها خيلي حال ميكنند، كه امشب برف ميآد. :) بعد تصميم گرفتم كه فرا رسيدن كريسمس، سالروز تولد كسي كه با نفسش، روح را به بدن مردگان بر ميگردوند را به همه تبريك بگم :X
كريسمس مبارك :)
باورم نميشه، كه به اين زودي آرزوم برآورده شده باشه :)
صبح كه از خواب بلند شدم، رفتم سراغ تلويزيون به بخش هواشناسي اخبار رسيدم، هواي تهران آفتابي، فردا نيمه ابري.
توي جدول فقط هواي 2-3 استان غربي برفي بود.
پيش خودم ميگم، اگر شانس بياريم، تا 2-3 روز ديگه، توي تهران هم برف ميآد. :)
از ديروز با بچهها قرار كوه گذاشته بودم. امروز يكي يكي معذرت خواهي كردند.
يكي به خاطر كار، خسته بود.
يكي حوصله نداشت از خانه بيرون بياد.
دو نفر قرار سينما گذاشته بودند.
يكي ميخواست به پسر عموش، در درس فيزيك كمك كنه.
يكي هم ميگفت: اگر فلاني و فلاني باشند ميام كوه.
يكي ديگه ...
خلاصه هر كس يك بهانهاي آورد.
اونها كه قرار سينما داشتند، به من پيشنهاد كردند كه بيخيال كوه بشم، و برم سينما، منم كه ديدم هر كس يك بهانهاي مياره، گفتم ميرم سينما. براي ساعت 6:15- 6:30 جلو در سينما قرار گذاشتم.
يك پروژه جديد دست گرفتم كه خيلي فوري هست، و توي اين چند روز اصلا وقت نكرده بودم كه سرش بشينم. امروز بعدازظهر رفتم بودم تو بحر پروژه، كه يك دفعه ساعت را نگاه كردم، ديدم ساعت 6:10 است. سريع كامپيوتر را خاموش كردم تا وسايلم را جمع كردم و سوار ماشين شدم، ساعت 6:13 شده بود.
خيابان وليعصر، طبق معمول شلوغ بود. كلي طول كشيد، تا سر تختطاووس رسيدم. واقعا خودم موندم كه چطور ساعت 6:25 جلو سينما عصر جديد رسيدم. خوشبختانه زود جاي پارك پيدا كردم. و ساعت 6:27 يك سري آدم منتظر را از نگراني درآوردم. :)
شبهاي روشن :)
اسم فيلم، عنوان يكي از آثار داسايوفسكي بود. به نظر من كه فيلم جالبي بود. شخصيتها خيلي خوب تصوير شده بودند. هر كلامي، هر شعري من را ياد جرياني ميانداخت. :) خلاصه خيلي حال داد.
از سينما كه اومديم بيرون، هوا گرفته بود. تك و توك، دانههاي برف روي زمين ميريخت. به بچهها گفتم كه ميآيد همين الان بريم كوه؟! با اينكه، 2 دفعه همه را دعوت كردم. ولي فكر كنم، كه آخرش باورشون نشد، كه من اين موقع شب قصد كردم برم كوه. :)
پيش خودم گفتم، حالا كه برف ميآد، نبايد فرصت را از دست بدم، دوست نداشتم كه بعدا حسرت امشب را بخورم. اين بود كه كفشهام را عوض كردم و به قصد كوه حركت كردم. :)
ساعت 9:05 ، دم در پاركينگ رسيدم. :)
اون بالا برف به صورت ريز و خشك مياومد. يكم كه جلو رفتم، كاپشنم سفيد شد. :)
هيچ فكر نميكردم، يك سري اتفاقات، اين همه خاطره را براي من زنده كنه.
...
...
برف همه جا را سفيد كرده بود. منتها هنوز اينقدر كوبيده نشده بود كه بشه روش راحت سر سره بازي كرد. فقط 2-3 جا خوب سر خوردم :)
يادش بخير پارسال، بعضي جاها تا 50 متر سر ميخوردم، خيلي كيف ميداد. :)
خلاصه تنهايي كلي فكر كردم، و در آخر تصميم گرفتم، كاري را كه به نظرم درست ميرسه انجام بدم، هيچ دوست ندارم كه 5-6 ماه ديگه بگم، اگر اون موقع از من كمك خواسته بودي، حتما كمكت ميكردم.
...
وقتي از كوه برگشتم، اون بالا شلوغتر شده بود. و يك عده جوون جمع شده بودند كه برف بازي كنند. :) (البته برف خيلي كم شده بود. :) )
مثل پارسال اون بالا برف نشسته بود، ولي يكم پايينتر، زمين خشك خشك بود. :)
راستي يادم رفت بگم، وقتي تو كوه بودم، يادم افتاد كه فردا كريسمس هست، پيش خودم گفتم: حتما مسيحيها خيلي حال ميكنند، كه امشب برف ميآد. :) بعد تصميم گرفتم كه فرا رسيدن كريسمس، سالروز تولد كسي كه با نفسش، روح را به بدن مردگان بر ميگردوند را به همه تبريك بگم :X
كريسمس مبارك :)
سهشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۲
پيش خودم، كلي حساب و كتاب كردم، ديدم پارسال همين موقع 2 تا برف را گذرونده بوديم. :)
دلم لك زده براي برف بازي، دوست دارم اينقدر سر بخورم،تا كف كفشام را يك لايه يخ بگيره :)
اونوقت ديگه، رو زمين صاف هم نتونم راه برم، همينجوري پشت سر هم بخورم زمين :)
و بعضي ها هم، آرام و با ترس و لرز راه برند و همينجوري مسخرهام كنند. كه اين اژدها چقدر زمين ميخوره. ...
منم تو دلم بخندم، و ...
دلم لك زده براي برف بازي، دوست دارم اينقدر سر بخورم،تا كف كفشام را يك لايه يخ بگيره :)
اونوقت ديگه، رو زمين صاف هم نتونم راه برم، همينجوري پشت سر هم بخورم زمين :)
و بعضي ها هم، آرام و با ترس و لرز راه برند و همينجوري مسخرهام كنند. كه اين اژدها چقدر زمين ميخوره. ...
منم تو دلم بخندم، و ...
دوشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۲
سرم درد ميكنه،
دلم گرفته، ...
امشب به دوستم زنگ زدم، به او گفتم، بخاطر شب يلدا زنگ زدم. واقعا دلم براش تنگ شده بود. اينقدر دلم تنگ شده كه از الان دارم براي تابستان برنامه ريزي ميكنم كه اگر ويزا بدند، برم ببينمش. :)
در مورد خيلي از دوستاي مشركمون صحبت كرديم. هر كدوم را كه سراغشون را ميگرفت، به او ميگفتم كه فلاني ديگه ايران نيست. هر كدوم يكجايي هستند. 3 تاشون رفتند آمريكا، يكي رفته سوئد، يكي كانادا، يكي قبرس، يكي ديگه هم تا 2-3 هفته ديگه ميره آلمان ... خلاصه هر كدام از بچهها يكجايي رفتند.
از چند نفر هم، خبر نداشتم.
در مورد موفقيت امسالمون صحبت كردم، كلي ذوق زده شده بود. اصلا باورش نميشد كه ما تونسته باشيم، اين همه فروش داشته باشيم. :) مطمئنم اگر اينجا بود، يك كلاه آشپزي سرش ميگذاشت و وايميستاد دم تنور و براي رستورانمون، پيتزا درست ميكرد :D
هر وقت به اون زنگ ميزنم، ياد تمام شبهايي ميافتم كه تا دير وقت مينشستيم و در مورد موضوعات مختلف بحث ميكرديم.
پريشب از خانه يكي از دوستام برميگشتم، كه يك دفعه ديدم ماشين جلوييم ايستاد و 2 تا مرد و 2تا زن از ماشين پريدند بيرون. مردها به ماشين سمت چپي من كه 3 تا جوون بودند حمله ور شدند. زنها هم فقط جيغ ميكشيدند. يكي از زنها با مشت به شيشه ماشن من ميكوبيد كه تو رو خدا بيا اينها را از هم جدا كن.
اولش نميخواستم پياده بشم، ولي بعد ديدم يكي از جوونها با قيچي سلموني به يكي از مردها حمله كرد.
ديدم اگر بشينم، ممكن خون و خونريزي بشه. سريع از ماشين پياده شدم و از پشت دست پسر را قفل كردم، به نحوي كه ديگه نميتونست تكون بخوره. در عرض چند ثانيه دوربرمون پر از آدم شد. ولي اين همه آدم حريف 2 تا آدم نميشدند كه نگهاشون دارند. من هم براي اينكه اين پسر كتك نخوره، هر وقت كه اين مردها به سمت ما حمله ميكردند، به يك سمت ميچرخوندمش. تا آخر يكم از هم فاصله پيدا كردند و ما سريع سوار ماشينشون كرديم و فرستاديمشون رفتند. اون پسري را كه گرفته بودمش، مست مست بود. بوي الكلش خفهام كرده بود.
اون 2 تا مردي هم كه حمله ميكردند، حال و روز درست حسابي نداشتند. به نظرم اونها هم زياد خورده بودم.
بعد كه همه رفتند، كلي عصباني شدم. از خودم، از اون جوونها، از اون مردها كه پياده شدند....
از خودم عصباني شدم، به خاطر اينكه، جونم را به خاطر چند تا آدم مست به خطر انداخته بودم. اون وسط اگر يكشون دستش در ميرفت و با چاقو من را ميزد، من چه خاكي بايد به سرم ميكردم.
از اون 2 تا مرد عصباني شدم، به خاطر اينكه جلو 2 تا زن و 2 تا بچه كوچيك كه تو ماشين گريه ميكردند، وسط خيابون با 3 تا جوون 20-25 ساله دعوا ميكردند.
...
خلاصه كلي خدا به من رحم كرد. :)
امشب، شب يلداست. :)
به همين مناسبت،
از خدا ميخوام كه همه دوستام را در مقابل بديها حفظ كنه.
و براي همه آنها، آرزوي خوبي و خوشي و بهروزي ميكنم. و اميدوارم دلهاشون هميشه سبز و در كارهاشون هميشه موفق و مويد باشند.
و خدا آنها را به سمت خير و نيكي هدايت كنه :)
دلم گرفته، ...
امشب به دوستم زنگ زدم، به او گفتم، بخاطر شب يلدا زنگ زدم. واقعا دلم براش تنگ شده بود. اينقدر دلم تنگ شده كه از الان دارم براي تابستان برنامه ريزي ميكنم كه اگر ويزا بدند، برم ببينمش. :)
در مورد خيلي از دوستاي مشركمون صحبت كرديم. هر كدوم را كه سراغشون را ميگرفت، به او ميگفتم كه فلاني ديگه ايران نيست. هر كدوم يكجايي هستند. 3 تاشون رفتند آمريكا، يكي رفته سوئد، يكي كانادا، يكي قبرس، يكي ديگه هم تا 2-3 هفته ديگه ميره آلمان ... خلاصه هر كدام از بچهها يكجايي رفتند.
از چند نفر هم، خبر نداشتم.
در مورد موفقيت امسالمون صحبت كردم، كلي ذوق زده شده بود. اصلا باورش نميشد كه ما تونسته باشيم، اين همه فروش داشته باشيم. :) مطمئنم اگر اينجا بود، يك كلاه آشپزي سرش ميگذاشت و وايميستاد دم تنور و براي رستورانمون، پيتزا درست ميكرد :D
هر وقت به اون زنگ ميزنم، ياد تمام شبهايي ميافتم كه تا دير وقت مينشستيم و در مورد موضوعات مختلف بحث ميكرديم.
پريشب از خانه يكي از دوستام برميگشتم، كه يك دفعه ديدم ماشين جلوييم ايستاد و 2 تا مرد و 2تا زن از ماشين پريدند بيرون. مردها به ماشين سمت چپي من كه 3 تا جوون بودند حمله ور شدند. زنها هم فقط جيغ ميكشيدند. يكي از زنها با مشت به شيشه ماشن من ميكوبيد كه تو رو خدا بيا اينها را از هم جدا كن.
اولش نميخواستم پياده بشم، ولي بعد ديدم يكي از جوونها با قيچي سلموني به يكي از مردها حمله كرد.
ديدم اگر بشينم، ممكن خون و خونريزي بشه. سريع از ماشين پياده شدم و از پشت دست پسر را قفل كردم، به نحوي كه ديگه نميتونست تكون بخوره. در عرض چند ثانيه دوربرمون پر از آدم شد. ولي اين همه آدم حريف 2 تا آدم نميشدند كه نگهاشون دارند. من هم براي اينكه اين پسر كتك نخوره، هر وقت كه اين مردها به سمت ما حمله ميكردند، به يك سمت ميچرخوندمش. تا آخر يكم از هم فاصله پيدا كردند و ما سريع سوار ماشينشون كرديم و فرستاديمشون رفتند. اون پسري را كه گرفته بودمش، مست مست بود. بوي الكلش خفهام كرده بود.
اون 2 تا مردي هم كه حمله ميكردند، حال و روز درست حسابي نداشتند. به نظرم اونها هم زياد خورده بودم.
بعد كه همه رفتند، كلي عصباني شدم. از خودم، از اون جوونها، از اون مردها كه پياده شدند....
از خودم عصباني شدم، به خاطر اينكه، جونم را به خاطر چند تا آدم مست به خطر انداخته بودم. اون وسط اگر يكشون دستش در ميرفت و با چاقو من را ميزد، من چه خاكي بايد به سرم ميكردم.
از اون 2 تا مرد عصباني شدم، به خاطر اينكه جلو 2 تا زن و 2 تا بچه كوچيك كه تو ماشين گريه ميكردند، وسط خيابون با 3 تا جوون 20-25 ساله دعوا ميكردند.
...
خلاصه كلي خدا به من رحم كرد. :)
امشب، شب يلداست. :)
به همين مناسبت،
از خدا ميخوام كه همه دوستام را در مقابل بديها حفظ كنه.
و براي همه آنها، آرزوي خوبي و خوشي و بهروزي ميكنم. و اميدوارم دلهاشون هميشه سبز و در كارهاشون هميشه موفق و مويد باشند.
و خدا آنها را به سمت خير و نيكي هدايت كنه :)
جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲
Ronin *
47 رونين
زماني در ژاپن 47 سامورايي از اربابشان محافظت ميكردند. اربابشان، توسط يك ارباب ديگر با خيانت كشته ميشود.
بعد از كشته شدن اربابشان، آنها به شدت ناراحت شدند.
آنها 3 سال نقشه كشيدند. در اين مدت آنها خودشان را به ديوانگي زدند، در مزارع كارگري كردند و زندگيشان را گذراندند.
بعد از 3 سال انتقام اربابشان را گرفتند و ارباب خيانت كار را كشتند. بعد از كشتن ارباب خيانت كار،در حياط قصر، هر 47 نفر سپوكو (seppuku نوعي خودكشي) كردند.
اخلاق سلحشوري و لذت مبارزه باعث شد كه آنها اين چنين رفتار كنند. آنها شرف را انتخاب كردند و جاودانه شدند.
ديشب براي چهارمين پاي ديدن اين فيلم نشستم. بعد از ديدن فيلم كلي حالم بهتر شد. يك قسمتهايي از موسيقي فيلم خيلي جالب بود. كلي حال كردم.
از صحنههاي داخل فيلم هم، ديگه لازم به گفتن نيست، فكر كنم بتونيد حدس بزنيد كه بيشتر از همه، از تعقيب و گريز، اواخر فيلم، آنجا كه در خلاف جهت اتوبان رانندگي ميكردند خوشم اومد.
نحوه عكس برداري، رابرت دنيرو جلو هتل، از نحوه آرايش محافظين صندوق.
راهنمايي ژانرنو توسط رابرت دنيرو براي خارج كردن گلوله از بدن رابرت دنيرو.
برنامه ريزي و اجراي نقشه دزديدن صندوق از دست محافظين.
نشان دادن، نحوه شبيخون، توسط يك فنجان قهوه.
و ...
يكسري تكه ديالوگ جالب هم توي ذهن من مونده.
يك جا ژان رنو به رابرت دنيرو ميگه كه تو چطور فهميدي كه يك نفر بالاي پل هست.
و رابرت دنيرو در جواب ميگه: هر وقت ترديد داري، ترديد نكن.
يك جاي ديگه هم رابرت دنيرو ميگه، از صبر كردن هيچكي ضرر نكرده.
من دل دوستام را نميشكنم.
و
يادم نميآد.
...
* رونين: در دوران ارباب و رعيتي، ساموراييهايي بودند كه مسئوليت حفاظت از اربابشان را بعهده داشتند. كشته شدن اربابشان باعث سرافكندگي آنها ميشد. آنها از اقامت در محل خودشان محروم ميشدند . اين ساموراييها آواره ميشدند و بعد از اين به آنها رونين ميگفتند.
پنجشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۲
سر شب اومدم رو خط، و شروع به وبلاگ خوندن كردم.
نميدونم، چرا وقتي مطلب يكي را خوندم، باتريم به شدت خالي شد.
لباس پوشيده بودم كه برم عيادت پدربزرگ يكي از بچهها، ولي همينجوري با لباس وسط اتاق ولو شدم. و 3 ساعت تمام خوابيدم. توي اين مدت همش خواب ميديدم. (الان هر چي فكر ميكنم يادم نميآد كه موضوع خوابم چي بود.)
چند وقت پيش، يكي از دوستاي قديم رو بعد از مدتها روي خط ديدم، خيلي گرم با هم سلام و عليك كرديم. وقتي يكي، 2 تا توصيه به اون كردم. از دستم عصباني شد.
با اينكه خيلي از دست اون ناراحت شدم، ولي هيچي به اون نگفتم، و با خنده از اون خداحافظي كردم.
بعد ياد گذشته نسبتا دور افتادم. اينكه چطور كمكش كردم، كه يك سري از مشكلاتش را حل كنه، و چطور بهتر فكر كنه.
زماني كه اوضاعش بهتر شد و تونست بهتر تصميم بگيره، يكي از اولين كارهايي كه كرد، اين بود كه رابطه من و يك نفر ديگه را به هم ريخت. بعضي وقتها پيش خودم ميگم: ... .
حيف كه گفتي دهنم را ببندم، و من به خودم قول دادم، كه تا روز آخر سال دهنم را بسته نگه دارم. غير از اين بود، بازم با تمام وجود تو رو صدا ميكردم. شايد ...
اين چند روز خيلي خستهشدم، فشار كار شركت و بازار خيريه و كلاس زبان و ... . يك مقدار از خستگيهم براي اين كه فعلا فقط ميخوام نظارهگر باشم. به يكي از دوستام ميگفتم: اگر بعضي از اين اتفاقات، 3-4 سال پيش اتفاق افتاده بود، من يك جور ديگه برخورد ميكردم و به طور كل يك جور ديگه بازي ميكردم.
اون موقعها، حوصلهام خيلي بيشتر بود.
يادمه تابستون سالي كه ميخواستم برم كلاس چهارم دبيرستان، براي اينكه يكي از دوستام دوست دخترش را پيدا كنه. يك چيزي حدود 30 روز از خونمون سوار اتوبوس ميشدم و ميرفتم پايين ميدان امام حسين. تا براي دوستم، دوست دخترش را پيدا كنم.
مشخصاتي كه از دوستش داشتيم، اين بود.
دوستم خانه مادربزرگش را بلد بود.
ميدونستيم كه از خانه اونها با خانه مادربزرگش حدود 3-4 دقيقه پياده راه هست.
و عكس دوستش را هم به من نشون داده بود.
يادمه اينقدر اين مسير را رفتم، تا يك روز صبح وقتي دختره ميخواست بره كلاس زبان، او را نزديك خونشون ديدم. و بعد خيلي سريع در عرض 2 روز بقيه اطلاعات را پيدا كردم. روزهايي كه كلاس زبان ميرفت، آدرس خونشون و ...
بعد از يكماه وقتي، اون 2 نفر همديگر را ديدند، خيلي احساس خوبي داشتم. اون طرف خيابان وايساده بودم و نگاهشون ميكردم. روبهرو يك تلفن عمومي، با هم دست دادند. جفتشون واقعا ذوق زده بودند. اون لحظه اين احساس را داشتم كه يكبار بزرگ از دوشم برداشته شده.
رابطه اونها يك اشكال كوچك داشت. هر زمان كه من با اونها بودم، ارتباطشون با هم خوب بود. وقتي از اونها فاصله ميگرفتم، با هم اختلاف پيدا ميكردند.
يك روز دم خونه دوستم ايستاده بوديم و با هم صحبت ميكرديم.
به اون گفتم: كه ميخوام يك حكم برات بخونم.
خبردار ايستاد و گفت: رها بخون.
گفتم: شما 2 تا محكوميد كه 3 بار با هم قهر كنيد.
بار سوم كه با هم قهر كرديد. به مدت خيلي طولاني هم ديگه را نخواهيد ديد. تا بعد از اين مدت كه همديگر را ديديد. قدر همديگر را بدونيد.
بعد از خوندن حكم رو به خنديد. و اين جريان با مسخرگي تمام شد.
اون 2 تا 3 دفعه با هم، دعوا كردند. و بعد از بار سومي كه دعوا كردند، ديگه هم ديگر را نديدند.
بعد از اين همه سال، دوباره دوست دارم كه او رو ببينم. ولي اين بار به جز يك تلفن كه اون هم احتمالا مال محل كار سابق مادرش هست، مشخصه ديگهاي ندارم. :)
ميدونم زماني كه وقتش بشه، باز ميتونم او را پيدا كنم و ببينمش. :)
نميدونم، چرا وقتي مطلب يكي را خوندم، باتريم به شدت خالي شد.
لباس پوشيده بودم كه برم عيادت پدربزرگ يكي از بچهها، ولي همينجوري با لباس وسط اتاق ولو شدم. و 3 ساعت تمام خوابيدم. توي اين مدت همش خواب ميديدم. (الان هر چي فكر ميكنم يادم نميآد كه موضوع خوابم چي بود.)
چند وقت پيش، يكي از دوستاي قديم رو بعد از مدتها روي خط ديدم، خيلي گرم با هم سلام و عليك كرديم. وقتي يكي، 2 تا توصيه به اون كردم. از دستم عصباني شد.
با اينكه خيلي از دست اون ناراحت شدم، ولي هيچي به اون نگفتم، و با خنده از اون خداحافظي كردم.
بعد ياد گذشته نسبتا دور افتادم. اينكه چطور كمكش كردم، كه يك سري از مشكلاتش را حل كنه، و چطور بهتر فكر كنه.
زماني كه اوضاعش بهتر شد و تونست بهتر تصميم بگيره، يكي از اولين كارهايي كه كرد، اين بود كه رابطه من و يك نفر ديگه را به هم ريخت. بعضي وقتها پيش خودم ميگم: ... .
حيف كه گفتي دهنم را ببندم، و من به خودم قول دادم، كه تا روز آخر سال دهنم را بسته نگه دارم. غير از اين بود، بازم با تمام وجود تو رو صدا ميكردم. شايد ...
اين چند روز خيلي خستهشدم، فشار كار شركت و بازار خيريه و كلاس زبان و ... . يك مقدار از خستگيهم براي اين كه فعلا فقط ميخوام نظارهگر باشم. به يكي از دوستام ميگفتم: اگر بعضي از اين اتفاقات، 3-4 سال پيش اتفاق افتاده بود، من يك جور ديگه برخورد ميكردم و به طور كل يك جور ديگه بازي ميكردم.
اون موقعها، حوصلهام خيلي بيشتر بود.
يادمه تابستون سالي كه ميخواستم برم كلاس چهارم دبيرستان، براي اينكه يكي از دوستام دوست دخترش را پيدا كنه. يك چيزي حدود 30 روز از خونمون سوار اتوبوس ميشدم و ميرفتم پايين ميدان امام حسين. تا براي دوستم، دوست دخترش را پيدا كنم.
مشخصاتي كه از دوستش داشتيم، اين بود.
دوستم خانه مادربزرگش را بلد بود.
ميدونستيم كه از خانه اونها با خانه مادربزرگش حدود 3-4 دقيقه پياده راه هست.
و عكس دوستش را هم به من نشون داده بود.
يادمه اينقدر اين مسير را رفتم، تا يك روز صبح وقتي دختره ميخواست بره كلاس زبان، او را نزديك خونشون ديدم. و بعد خيلي سريع در عرض 2 روز بقيه اطلاعات را پيدا كردم. روزهايي كه كلاس زبان ميرفت، آدرس خونشون و ...
بعد از يكماه وقتي، اون 2 نفر همديگر را ديدند، خيلي احساس خوبي داشتم. اون طرف خيابان وايساده بودم و نگاهشون ميكردم. روبهرو يك تلفن عمومي، با هم دست دادند. جفتشون واقعا ذوق زده بودند. اون لحظه اين احساس را داشتم كه يكبار بزرگ از دوشم برداشته شده.
رابطه اونها يك اشكال كوچك داشت. هر زمان كه من با اونها بودم، ارتباطشون با هم خوب بود. وقتي از اونها فاصله ميگرفتم، با هم اختلاف پيدا ميكردند.
يك روز دم خونه دوستم ايستاده بوديم و با هم صحبت ميكرديم.
به اون گفتم: كه ميخوام يك حكم برات بخونم.
خبردار ايستاد و گفت: رها بخون.
گفتم: شما 2 تا محكوميد كه 3 بار با هم قهر كنيد.
بار سوم كه با هم قهر كرديد. به مدت خيلي طولاني هم ديگه را نخواهيد ديد. تا بعد از اين مدت كه همديگر را ديديد. قدر همديگر را بدونيد.
بعد از خوندن حكم رو به خنديد. و اين جريان با مسخرگي تمام شد.
اون 2 تا 3 دفعه با هم، دعوا كردند. و بعد از بار سومي كه دعوا كردند، ديگه هم ديگر را نديدند.
بعد از اين همه سال، دوباره دوست دارم كه او رو ببينم. ولي اين بار به جز يك تلفن كه اون هم احتمالا مال محل كار سابق مادرش هست، مشخصه ديگهاي ندارم. :)
ميدونم زماني كه وقتش بشه، باز ميتونم او را پيدا كنم و ببينمش. :)
چهارشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۲
در امتحان نيمترم، سومين نمره كلاس را آوردم، در حال حاضر با نفر اول، 2 نمره (از 100 نمره) فاصله دارم. (در بالاي جدول، رقابت به شدت فشرده هست. :) )
اگر يكم وقت، براي درس خواندن پيدا كنم، ممكنه بتونم باز شاگرد اول بشم. :)
امشب كه تا ساعت 12:40 شب سر كار بودم. من و پسرعموم يك كار عقب مونده داشتيم، كه مونده بوديم چطور اون كار را انجام بديم. گوش شيطون كر، امشب انجام شد، براي همين هر دو با خيال راحت آمديم خانه. :)
اگر يكم وقت، براي درس خواندن پيدا كنم، ممكنه بتونم باز شاگرد اول بشم. :)
امشب كه تا ساعت 12:40 شب سر كار بودم. من و پسرعموم يك كار عقب مونده داشتيم، كه مونده بوديم چطور اون كار را انجام بديم. گوش شيطون كر، امشب انجام شد، براي همين هر دو با خيال راحت آمديم خانه. :)
دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۲
فكرش را بكنيد، چقدر احتمال داره كه در يك سالن 3000 نفري، شما، 3-4 گروه از دوستاتون را به طور كاملا اتفاقي ببينيد. :)
كسايي را كه اصلا فكر ديدنشون هم نميكنيد. و هيجكدومشون به هم ارتباطي هم ندارند.
چند تا دوست وبلاگي
چند تا دوست مدرسهاي
و چند تا دوست كلاس زباني
خودم هم با يك گروه ديگه رفتم. :)
كنسرت جالبي بود. من كه از صداي كمانچه و دفش خيلي خوشم اومد.
وقتي كه دل آدم شور بزنه، هر چقدر، كه برنامه خوب و جالب كه باشه، نميتونه آدم را توي سالن نگه داره. دنبال يك دليل خوب ميگرده، تا قسمت دوم برنامه را نگاه نكنه. (اين دليل، حتي ميتونه، يك دليلي مسخره، مثل دير شدن خانه باشه.)
هر چقدر كه آدم خسته باشه، و در حال بيهوش شدن هم كه باشه، وقتي دلشوره داشته باشه، نميتونه بخوابه و به زور فيلم ديدن هم كه شده، خودش را بيدار نگه ميداره تا نتيجه را بفهمه.
بعد از همه مشقتها، وقتي هم كه خوابش ميبره، توي عالم خواب و بيداري، تمام مدت منتظر رسيدن خبر ميمونه. به نحوي كه صبح زود با يك تك زنگ تلفن از جاش ميپره و ميره ببينه كه چه خبر شده. :) (مثل اين ميمونه كه تمام شب در حالت استنباي باشي. :) )
باز خوبيش اينه كه قبل از رفتن به سر كار، فرصت ميكنه كه نيم ساعت با آرامش خاطر بخوابه. :)
پ.ن.
قبل از اينكه به حالت استنباي برم، چند دفعه تو دلم با صداي بلند گفتم، ديوونه و بعد با يك لبخند دراز كشيدم.
كسايي را كه اصلا فكر ديدنشون هم نميكنيد. و هيجكدومشون به هم ارتباطي هم ندارند.
چند تا دوست وبلاگي
چند تا دوست مدرسهاي
و چند تا دوست كلاس زباني
خودم هم با يك گروه ديگه رفتم. :)
كنسرت جالبي بود. من كه از صداي كمانچه و دفش خيلي خوشم اومد.
وقتي كه دل آدم شور بزنه، هر چقدر، كه برنامه خوب و جالب كه باشه، نميتونه آدم را توي سالن نگه داره. دنبال يك دليل خوب ميگرده، تا قسمت دوم برنامه را نگاه نكنه. (اين دليل، حتي ميتونه، يك دليلي مسخره، مثل دير شدن خانه باشه.)
هر چقدر كه آدم خسته باشه، و در حال بيهوش شدن هم كه باشه، وقتي دلشوره داشته باشه، نميتونه بخوابه و به زور فيلم ديدن هم كه شده، خودش را بيدار نگه ميداره تا نتيجه را بفهمه.
بعد از همه مشقتها، وقتي هم كه خوابش ميبره، توي عالم خواب و بيداري، تمام مدت منتظر رسيدن خبر ميمونه. به نحوي كه صبح زود با يك تك زنگ تلفن از جاش ميپره و ميره ببينه كه چه خبر شده. :) (مثل اين ميمونه كه تمام شب در حالت استنباي باشي. :) )
باز خوبيش اينه كه قبل از رفتن به سر كار، فرصت ميكنه كه نيم ساعت با آرامش خاطر بخوابه. :)
پ.ن.
قبل از اينكه به حالت استنباي برم، چند دفعه تو دلم با صداي بلند گفتم، ديوونه و بعد با يك لبخند دراز كشيدم.
یکشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۲
بالاخره موفق شدم كه بعد از مدتها برم خانه هلمز.
برنامههام به شدت قر و قاطي شدند. از وقتي كه كلاس زبان ميرم، به شدت وقت آزادم كم شده. تازه امشب، بعد از كلاس زبان، يك سر رفتم ديدن هلمز.
اول يكم با كامپيتورش ور رفتم، بعد با ريسيور، بعد از همه اينكارها هم با هلمز و رانندهتاكسي، 3 تايي به جون فشار رگولاتور گاز خونشون افتاديم. (گازشون قطع شده بود.)
همچين رانندهتاكسي با چكش به جون رگلاتور افتاده بود، كه هر لحظه ميترسيدم كه كنده بشه.
با تمام تلاشهاي ما 3 نفر، گاز خانه وصل نشد، ولي ياد گرفتم، كه وقتي گاز قطع شد، بايد چيكار كرد.
پ.ن.
موقع برگشت، يك بچه گربه را ديدم كه وسط كوچهاشون افتاده بود. :(
برنامههام به شدت قر و قاطي شدند. از وقتي كه كلاس زبان ميرم، به شدت وقت آزادم كم شده. تازه امشب، بعد از كلاس زبان، يك سر رفتم ديدن هلمز.
اول يكم با كامپيتورش ور رفتم، بعد با ريسيور، بعد از همه اينكارها هم با هلمز و رانندهتاكسي، 3 تايي به جون فشار رگولاتور گاز خونشون افتاديم. (گازشون قطع شده بود.)
همچين رانندهتاكسي با چكش به جون رگلاتور افتاده بود، كه هر لحظه ميترسيدم كه كنده بشه.
با تمام تلاشهاي ما 3 نفر، گاز خانه وصل نشد، ولي ياد گرفتم، كه وقتي گاز قطع شد، بايد چيكار كرد.
پ.ن.
موقع برگشت، يك بچه گربه را ديدم كه وسط كوچهاشون افتاده بود. :(
شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۲
چند شب پيش، بعد از كلي صحبت با يكي از دوستام، يك دفعه ديدم آرام نشسته و داره به يك نقطه نگاه ميكنه.
به دوستم گفتم: در چه فكري هستي؟!
خنديد و گفت: هيچي،توي من خالي خالي هست. پر از سكوته. هر وقت كه اراده كنم، تو خلوت تنهايي خودم ميرم. :) خنديدم و به اون گفتم: خوش به حالت. ولي درون من اينقدر شلوغه كه اگر بتوني ببيني، وحشت ميكني، به صندلي عقب ماشين اشاره كردم، (روش كلي كتاب و نايلون و ... بود.)، و گفتم: ماشينم را ميبيني چقدر شلوغه؟ درونم، حداقل 10 برابر بيش از اين شلوغه. باورش نميشد كه من با اين ظاهر آرومم، درونم اينقدر شلوغ و پلوغ باشه. وقتي شمهاي از اون چيزهايي كه تو كلم ميگذره، به اون گفتم، كف كرده بود. :) و همينجور با تعجب من را نگاه ميكرد. يك جور نگاه ميكرد، كه انگار من شاخ در آوردم. :)
امشب خانه دوستم رفتم، آخرش براي پسرش يك عروسك به عنوان كادو تولد گرفتم. :)
پسرش، خيلي خوشش اومد. همش ميخنديد. و با اون بازي ميكرد. :)
با دوستم صحبت ميكردم، كه به خاطر پسرش تلويزيون را روشن كرديم. تلويزيون داشت، سريال ملاصدرا را پخش ميكرد. در ست وسط جنگ ايران با تركان عثماني بود. وقتي صحنهاي جنگ را نشون ميداد، بغض گلوم را گرفته بود. وقتي هم كه فرمانده ايراني، بر لشگر عثماني كه 3 برابر ايرانيها بودند، پيروز شد. ميخواستم بزنم زير گريه. پيش خودم ميگم، اجداد ما، وجب به وجب اين خاك را توي ساليان متمادي، با چنگ و دندون حفظ كردند، اونوقت ما، كشورمون را حراج كرديم.
همونجا، با چندتا از دوستام تلفني صحبت كردم. بدجور دلم گرفت. خندم گرفته، وقتي كه با يكيشون صحبت ميكردم، ميخواستم بزنم زير گريه. از اين بازي، اصلا خوشم نميآد.
بعد از اينكه، دوستم را براي تكميل پاياننامش كمك كردم و يكسري محاسبات و جداول و ... را براش درست كردم، بعد از مدتها نشستيم و در مورد اوضاع و احوال سياسي كشور صحبت كرديم. صحبتمون بيشتر حول محور انتخابات ميگشت.
بيشتر در مورد دو موضوع صحبت ميكرديم،
1- آيا مردم در انتخابات شركت ميكنند؟!
2- به فرض اينكه مردم، شركت كردند و همه اصلاح طلبها به مجلس رفتند. آيا اصلاحطلبها ميتوانند، كاري انجام بدهند؟!
به نظر دوستم، كشور از لجاظ اقتصادي، داره به صورت كامل قفل ميشه. به نظر اون، اگر همه اصلاحطلبها در دوره بعد بازم، وارد مجلس بشوند، باز كاري پيش نخواهد رفت و اوضاع ما روز به روز بدتر ميشود. هر دو متفقالقول بوديم، كه خيليها هنوز درك نكردند كه چقدر تحديد آمريكا جدي هست، و باز متفقالقول بوديم كه هنوز خيلي از اين آقايون كه اون بالا نشستند، فكر ميكنند كه همه مردم پشتيبان اونها هستند.
جفتمون بر اين عقيده بوديم كه تا تغيير عمدهاي در سطح بالاي كشور،اتفاق نيافته، كشور همچنان به قهقرا خواهد رفت و ...
شب وقتي برميگشتم، خونه. ياد بعضي اتفاقات افتادم. خيلي ناراحت بودم. خيلي وقتها، فرصتهايي را از دست ميديم، كه ديگه به اين راحتي قابل جبران نيست و آب رفته به اين آسوني به جوب بر نميگرده.
بازم دوست داشتم، گريه كنم. منتها وقتي رسيدم خانه، با يك لبخند وارد خانه شدم. فكر كنم، روزگار بهتري در راه هست. :)
به دوستم گفتم: در چه فكري هستي؟!
خنديد و گفت: هيچي،توي من خالي خالي هست. پر از سكوته. هر وقت كه اراده كنم، تو خلوت تنهايي خودم ميرم. :) خنديدم و به اون گفتم: خوش به حالت. ولي درون من اينقدر شلوغه كه اگر بتوني ببيني، وحشت ميكني، به صندلي عقب ماشين اشاره كردم، (روش كلي كتاب و نايلون و ... بود.)، و گفتم: ماشينم را ميبيني چقدر شلوغه؟ درونم، حداقل 10 برابر بيش از اين شلوغه. باورش نميشد كه من با اين ظاهر آرومم، درونم اينقدر شلوغ و پلوغ باشه. وقتي شمهاي از اون چيزهايي كه تو كلم ميگذره، به اون گفتم، كف كرده بود. :) و همينجور با تعجب من را نگاه ميكرد. يك جور نگاه ميكرد، كه انگار من شاخ در آوردم. :)
امشب خانه دوستم رفتم، آخرش براي پسرش يك عروسك به عنوان كادو تولد گرفتم. :)
پسرش، خيلي خوشش اومد. همش ميخنديد. و با اون بازي ميكرد. :)
با دوستم صحبت ميكردم، كه به خاطر پسرش تلويزيون را روشن كرديم. تلويزيون داشت، سريال ملاصدرا را پخش ميكرد. در ست وسط جنگ ايران با تركان عثماني بود. وقتي صحنهاي جنگ را نشون ميداد، بغض گلوم را گرفته بود. وقتي هم كه فرمانده ايراني، بر لشگر عثماني كه 3 برابر ايرانيها بودند، پيروز شد. ميخواستم بزنم زير گريه. پيش خودم ميگم، اجداد ما، وجب به وجب اين خاك را توي ساليان متمادي، با چنگ و دندون حفظ كردند، اونوقت ما، كشورمون را حراج كرديم.
همونجا، با چندتا از دوستام تلفني صحبت كردم. بدجور دلم گرفت. خندم گرفته، وقتي كه با يكيشون صحبت ميكردم، ميخواستم بزنم زير گريه. از اين بازي، اصلا خوشم نميآد.
بعد از اينكه، دوستم را براي تكميل پاياننامش كمك كردم و يكسري محاسبات و جداول و ... را براش درست كردم، بعد از مدتها نشستيم و در مورد اوضاع و احوال سياسي كشور صحبت كرديم. صحبتمون بيشتر حول محور انتخابات ميگشت.
بيشتر در مورد دو موضوع صحبت ميكرديم،
1- آيا مردم در انتخابات شركت ميكنند؟!
2- به فرض اينكه مردم، شركت كردند و همه اصلاح طلبها به مجلس رفتند. آيا اصلاحطلبها ميتوانند، كاري انجام بدهند؟!
به نظر دوستم، كشور از لجاظ اقتصادي، داره به صورت كامل قفل ميشه. به نظر اون، اگر همه اصلاحطلبها در دوره بعد بازم، وارد مجلس بشوند، باز كاري پيش نخواهد رفت و اوضاع ما روز به روز بدتر ميشود. هر دو متفقالقول بوديم، كه خيليها هنوز درك نكردند كه چقدر تحديد آمريكا جدي هست، و باز متفقالقول بوديم كه هنوز خيلي از اين آقايون كه اون بالا نشستند، فكر ميكنند كه همه مردم پشتيبان اونها هستند.
جفتمون بر اين عقيده بوديم كه تا تغيير عمدهاي در سطح بالاي كشور،اتفاق نيافته، كشور همچنان به قهقرا خواهد رفت و ...
شب وقتي برميگشتم، خونه. ياد بعضي اتفاقات افتادم. خيلي ناراحت بودم. خيلي وقتها، فرصتهايي را از دست ميديم، كه ديگه به اين راحتي قابل جبران نيست و آب رفته به اين آسوني به جوب بر نميگرده.
بازم دوست داشتم، گريه كنم. منتها وقتي رسيدم خانه، با يك لبخند وارد خانه شدم. فكر كنم، روزگار بهتري در راه هست. :)
پنجشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۲
چهارشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۲
در سفر اخير به اصفهان، من و بارانه، خودمون را خفه كرديم، از بس عكس گرفتيم. (البته بيشتر خودم را ميگم :D )
اگر دوست داشتيد، ميتونيد يكسري از عكسها را اينجا و يكسري ديگه را هم اينجا ببينيد.
پ.ن.
بيشتر عكسهايي كه توي آلبوم من هست را من گرفتم و بيشتر عكسهايي كه تو آلبوم بارانه هست را بارانه گرفته.
هر جفتمون تو آلبوم هم ديگه عكس داريم. :)
اگر دوست داشتيد، ميتونيد يكسري از عكسها را اينجا و يكسري ديگه را هم اينجا ببينيد.
پ.ن.
بيشتر عكسهايي كه توي آلبوم من هست را من گرفتم و بيشتر عكسهايي كه تو آلبوم بارانه هست را بارانه گرفته.
هر جفتمون تو آلبوم هم ديگه عكس داريم. :)
سهشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۲
امشب با هر مشكلي كه بود، رفتم كوه.
تقريبا ساعت 10، بعد از كلاس زبانم رفتم كوه. اون بالا، هوا خيلي عالي بود.
كوه هم خيلي قشنگ شده بود.
كوه، زير نور ماه، جلوه خاصي پيدا كرده بود.از اونجا كه برف نصف كوه را سفيد كرده بود. زير نور مهتاب ميدرخشيد. و تو سياهي شب، جلوه خاصي داشت. مثل يك تابلو، تصوير برجسته شده بود.
با اين كه كوه خلوت بود. ولي يك سري جوون هم ديگه شورش را در آورده بودند.
همون اول، ميخواستم برم دستشويي، كه يك دفعه ديدم چند تا پسر براي مسخره بازي رفتند توي يك دستشويي. يكشون هم تا من را ديد، رفت پيش بقيه!!! نسبتا شاخ در آوردم. بيخيال دستشويي رفتن شدم.
جلوتر هم، 3 تا پسر را ديدم، كه از بس خورده بودند. حال عادي نداشتند. يكشون از اون سربلايي خودش را انداخته بود پايين و تمام سر و صورتش خوني و مالي شده بود. با اينكه نيرو انتظامي به اونها گير داده بود. با اين حال تو حال خودش بود. و باز هر چند وقت يكبار خودش رو به سمت پايين قل ميداد. ...
دلم داشت ميتركيد. اين ماه خيلي سريع گذشت. چشم به هم گذاشتم. ماه كامل شد.
بايد خودم را آماده ميكردم.
به نظرم، يك ماه سخت و پر تنش را در پيش دارم. فكر كنم، همينجور پشت سر هم، اتفاقات ميافته. خيلي از اين اتفاقات را خيليهامون انتظارش را نداريم. حتي باورمون هم نميشه.
وقتي ميفهميم، با تعجب هم ديگر را نگاه ميكنيم. و ميگيم. ااا، چرا اينجوري شد.
خلاصه، ممكنه اتفاقات خاصي بيافته.
پ.ن.
نسيان ...
...
...
:)
تقريبا ساعت 10، بعد از كلاس زبانم رفتم كوه. اون بالا، هوا خيلي عالي بود.
كوه هم خيلي قشنگ شده بود.
كوه، زير نور ماه، جلوه خاصي پيدا كرده بود.از اونجا كه برف نصف كوه را سفيد كرده بود. زير نور مهتاب ميدرخشيد. و تو سياهي شب، جلوه خاصي داشت. مثل يك تابلو، تصوير برجسته شده بود.
با اين كه كوه خلوت بود. ولي يك سري جوون هم ديگه شورش را در آورده بودند.
همون اول، ميخواستم برم دستشويي، كه يك دفعه ديدم چند تا پسر براي مسخره بازي رفتند توي يك دستشويي. يكشون هم تا من را ديد، رفت پيش بقيه!!! نسبتا شاخ در آوردم. بيخيال دستشويي رفتن شدم.
جلوتر هم، 3 تا پسر را ديدم، كه از بس خورده بودند. حال عادي نداشتند. يكشون از اون سربلايي خودش را انداخته بود پايين و تمام سر و صورتش خوني و مالي شده بود. با اينكه نيرو انتظامي به اونها گير داده بود. با اين حال تو حال خودش بود. و باز هر چند وقت يكبار خودش رو به سمت پايين قل ميداد. ...
دلم داشت ميتركيد. اين ماه خيلي سريع گذشت. چشم به هم گذاشتم. ماه كامل شد.
بايد خودم را آماده ميكردم.
به نظرم، يك ماه سخت و پر تنش را در پيش دارم. فكر كنم، همينجور پشت سر هم، اتفاقات ميافته. خيلي از اين اتفاقات را خيليهامون انتظارش را نداريم. حتي باورمون هم نميشه.
وقتي ميفهميم، با تعجب هم ديگر را نگاه ميكنيم. و ميگيم. ااا، چرا اينجوري شد.
خلاصه، ممكنه اتفاقات خاصي بيافته.
پ.ن.
نسيان ...
...
...
:)
دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۲
بد نيست، آدم هر چند وقت يك بار، يك روز كار را تعطيل كنه، و به كارهاي عقب موندش برسه :)
روز نسبتا شلوغي بود.
از صبح نميدونستم، كه آيا امروز ميرسم برم كوه، يا نه. از وقتي كه بازار شروع شده، وقتم، دست خودم نيست.
ساعت 4 بود كه بالاخره وقتم جور شد كه برم پستخونه، تا فرم فوقليسانسم را پست كنم. پيچيدم تو خيابون هشتم وزرا كه يك دفعه، ماه گرد و گنده وسط خيابون ديدم.
پيش خودم گفتم، بيخيال بازار ميشم، و ميرم كوه.
به هلمز و بارانه و ... خبر دادم. كه ميخوام برم كوه.
رفتم، دنبال يكي از دوستام، كه از اونجا، بريم بازار، من خودم را توي بازار نشون بدم و بعد بريم كوه.
نميدونم، امروز چه خبر بود. مسيري كه من هميشه 10-15 دقيقه ميرفتم. 45-50 دقيقه طول كشيد كه برم. تازه بماند، كه قبلش پنچر هم كردم. اين شد كه من به جاي 6:40 -6:50 به بازار برسم. ساعت 7:40 رسيدم.
از اونجا كه دير شده بود. بچهها هم گفتند نميآن. و من موندم و خودم.
بعد از بازار هم، يك دفعه همه رفتند. اونوقت، من و 2 تا از بچهها مجبور شديم تا ساعت 10حساب و كتاب كنيم.
البته، من هم ميتونستم، قضيه را سمبل كنم و برم، منتها ديدم، حساب،كتابها، خيلي عقب ميافته.
تا يادم نرفته بگم، هلمز به شدت تغيير كرده. :D وقتي ديدمش، جا خوردم. :)
درضمن، مشكل كيكمون هم فعلا حل شده. امروز وقتي رفتم بازار، انواع اقسام كيكها توي ويترين، رستورانمون بود. :) با اينكه ... :)
شب خسته و كوفته، با حسرت كوه، نرفته، رسيدم خانه. واقعا دوست داشتم برم كوه.
مادر بزرگم، را بعد از 1 هفته، از CCU مرخص كردند. رسيدم خانه، لباسام را عوض نكردم، و اول از همه رفتم پيشش و يك حال و احوالي با مادربزرگم كردم. داييم هم از كانادا زنگ زده بود، كه با مادربزرگم صحبت كنه. بعدش هم با من صحبت كرد. (خيلي دوستش دارم.)
ميدونم خيلي نگران مادرش شده بود. داييم وقتي تهران بود. با همه كار و مشكلاتش، هفتهاي 1-2 بار مياومد به مادربزرگم سر ميزد. ...
بعد از ترافيك، كلي صحبت، كلي حسابوكتاب و حسرت كوه نرفته، اصلا حال و حوصله هيچكاري، حتي حرف زدن را هم نداشتم. اين بود كه نشستم سر يك بازي جديد كه داداشم آورده. Call Of Duty
بازي فوقالعاده جالبي هست. منكه خيلي حال كردم. تقريبا چند سالي ميشد، كه اينجوري بازي نكرده بودم.
شكل بازي، تقريبا شبيه بازي مدال افتخار هست. منتها اتفاقات و ماموريتها دقيقا، از روي ماموريتهاي واقعي طراحي شده.
بازي اينقدر هيجان انگيز و جالب هست، كه چشم به هم بزنيد. ميبينيد، چند ساعت گذشته :)
ميدونيد، فكر ميكنم كه امروز خيلي مغشوش نوشتم. :)
روز نسبتا شلوغي بود.
از صبح نميدونستم، كه آيا امروز ميرسم برم كوه، يا نه. از وقتي كه بازار شروع شده، وقتم، دست خودم نيست.
ساعت 4 بود كه بالاخره وقتم جور شد كه برم پستخونه، تا فرم فوقليسانسم را پست كنم. پيچيدم تو خيابون هشتم وزرا كه يك دفعه، ماه گرد و گنده وسط خيابون ديدم.
پيش خودم گفتم، بيخيال بازار ميشم، و ميرم كوه.
به هلمز و بارانه و ... خبر دادم. كه ميخوام برم كوه.
رفتم، دنبال يكي از دوستام، كه از اونجا، بريم بازار، من خودم را توي بازار نشون بدم و بعد بريم كوه.
نميدونم، امروز چه خبر بود. مسيري كه من هميشه 10-15 دقيقه ميرفتم. 45-50 دقيقه طول كشيد كه برم. تازه بماند، كه قبلش پنچر هم كردم. اين شد كه من به جاي 6:40 -6:50 به بازار برسم. ساعت 7:40 رسيدم.
از اونجا كه دير شده بود. بچهها هم گفتند نميآن. و من موندم و خودم.
بعد از بازار هم، يك دفعه همه رفتند. اونوقت، من و 2 تا از بچهها مجبور شديم تا ساعت 10حساب و كتاب كنيم.
البته، من هم ميتونستم، قضيه را سمبل كنم و برم، منتها ديدم، حساب،كتابها، خيلي عقب ميافته.
تا يادم نرفته بگم، هلمز به شدت تغيير كرده. :D وقتي ديدمش، جا خوردم. :)
درضمن، مشكل كيكمون هم فعلا حل شده. امروز وقتي رفتم بازار، انواع اقسام كيكها توي ويترين، رستورانمون بود. :) با اينكه ... :)
شب خسته و كوفته، با حسرت كوه، نرفته، رسيدم خانه. واقعا دوست داشتم برم كوه.
مادر بزرگم، را بعد از 1 هفته، از CCU مرخص كردند. رسيدم خانه، لباسام را عوض نكردم، و اول از همه رفتم پيشش و يك حال و احوالي با مادربزرگم كردم. داييم هم از كانادا زنگ زده بود، كه با مادربزرگم صحبت كنه. بعدش هم با من صحبت كرد. (خيلي دوستش دارم.)
ميدونم خيلي نگران مادرش شده بود. داييم وقتي تهران بود. با همه كار و مشكلاتش، هفتهاي 1-2 بار مياومد به مادربزرگم سر ميزد. ...
بعد از ترافيك، كلي صحبت، كلي حسابوكتاب و حسرت كوه نرفته، اصلا حال و حوصله هيچكاري، حتي حرف زدن را هم نداشتم. اين بود كه نشستم سر يك بازي جديد كه داداشم آورده. Call Of Duty
بازي فوقالعاده جالبي هست. منكه خيلي حال كردم. تقريبا چند سالي ميشد، كه اينجوري بازي نكرده بودم.
شكل بازي، تقريبا شبيه بازي مدال افتخار هست. منتها اتفاقات و ماموريتها دقيقا، از روي ماموريتهاي واقعي طراحي شده.
بازي اينقدر هيجان انگيز و جالب هست، كه چشم به هم بزنيد. ميبينيد، چند ساعت گذشته :)
ميدونيد، فكر ميكنم كه امروز خيلي مغشوش نوشتم. :)
شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۲
هر سال مشكل اين را داشتيم كه چه غذايي براي رستورانمون درست كنيم.
امسال، يك نفر را پيدا كرديم كه 10 سال توي آلمان، توي رستورانهاي 5 ستاره كار ميكرده.
براي خيريهامون، يك غذاهاي عجيب و غريبي درست ميكنيم كه ملت انگشتاشون را هم ميخورند. به طور معمول چيزي از اون غذاها به خودمون نميرسه. (شبي بانوان اومده بودند، سرك ميكشيدند كه ما چطور همچين غذاهايي درست ميكنيم.) خلاصه شاممون معركه هست. :)
اونوقت به جاش امروز نه كيك داشتيم نه دسر.
اونهم تقصير بانوان شد، قرار بود كه امروز 2 تا كيك برامون درست كنند بيارند. نياوردند.
دوباره تو گروه راه افتاديم ببينيم. كي ميتونه كيك درست كنه.
حالا قراره، فردا، يكي از بچهها، 2 تا كيك درست كنه. :)
...
پ.ن.
امروز باز يك جفت كتاب خريدم. :)
امسال، يك نفر را پيدا كرديم كه 10 سال توي آلمان، توي رستورانهاي 5 ستاره كار ميكرده.
براي خيريهامون، يك غذاهاي عجيب و غريبي درست ميكنيم كه ملت انگشتاشون را هم ميخورند. به طور معمول چيزي از اون غذاها به خودمون نميرسه. (شبي بانوان اومده بودند، سرك ميكشيدند كه ما چطور همچين غذاهايي درست ميكنيم.) خلاصه شاممون معركه هست. :)
اونوقت به جاش امروز نه كيك داشتيم نه دسر.
اونهم تقصير بانوان شد، قرار بود كه امروز 2 تا كيك برامون درست كنند بيارند. نياوردند.
دوباره تو گروه راه افتاديم ببينيم. كي ميتونه كيك درست كنه.
حالا قراره، فردا، يكي از بچهها، 2 تا كيك درست كنه. :)
...
پ.ن.
امروز باز يك جفت كتاب خريدم. :)
جمعه، آذر ۱۴، ۱۳۸۲
نقطه ضعف مساوي است با نقطه قوت
كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت، استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد!
استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد ميتواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاهها ببيند. در طول شش ماه، استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو به او تعليم نداد. بعد از 6 ماه خبر رسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي، در شهر برگزار ميشود. استاد به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تك فن كار كرد. سرانجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان، با آن تك فن، همه حريفان خود را شكست دهد!
سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاهها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات كشوري، آن كودك يك دست، موفق شد تمام حريفان را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري كشور انتخاب گردد.
وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پيروزياش را پرسيد.
استاد گفت: «دليل پيروزي تو اين بود كه اولا به همان يك فن به خوبي مسلط بودي. ثانياً تنها اميدت همان يك فن بود. و سوم اينكه تنها را شناخته شده براي مقابله با اين فن، گرفتن دست چپ حريف بود، كه تو چنين دستي نداشتي! ياد بگير كه در زندگي، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كني. راز موفقيت در زندگي، داشتن امكانات نيست، بلكه استفاده از «بيامكاني» به عنوان نقطه قوت است.»
كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت، استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد!
استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد ميتواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاهها ببيند. در طول شش ماه، استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو به او تعليم نداد. بعد از 6 ماه خبر رسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي، در شهر برگزار ميشود. استاد به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تك فن كار كرد. سرانجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان، با آن تك فن، همه حريفان خود را شكست دهد!
سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاهها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات كشوري، آن كودك يك دست، موفق شد تمام حريفان را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري كشور انتخاب گردد.
وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پيروزياش را پرسيد.
استاد گفت: «دليل پيروزي تو اين بود كه اولا به همان يك فن به خوبي مسلط بودي. ثانياً تنها اميدت همان يك فن بود. و سوم اينكه تنها را شناخته شده براي مقابله با اين فن، گرفتن دست چپ حريف بود، كه تو چنين دستي نداشتي! ياد بگير كه در زندگي، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كني. راز موفقيت در زندگي، داشتن امكانات نيست، بلكه استفاده از «بيامكاني» به عنوان نقطه قوت است.»
پنجشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۲
مثل اينكه ديشب خيلي ناشكري كردم.
امسال يكي از بچهها اومده بود كمك. و تقريبا بيشتر بار بازار روي دوش اون بود. و ما در كنارش، راهنمايي و كمكش ميكرديم.
امروز صبح، مادرش به من زنگ زده كه، فلاني آنفولانزاي شديد گرفته، 40 درجه تب داره و از جاش تكون نميتونه بخوره.
پسر عموم هم كه هنوز خوب نشده. و هنوز بايد بخوابه.
...
امروز از ساعت 7:50 صبح، به طور مرتب، يا موبايلم زنگ ميخوره يا برامSMS ميآد.
خلاصه روزگار خوش است . :)
امسال يكي از بچهها اومده بود كمك. و تقريبا بيشتر بار بازار روي دوش اون بود. و ما در كنارش، راهنمايي و كمكش ميكرديم.
امروز صبح، مادرش به من زنگ زده كه، فلاني آنفولانزاي شديد گرفته، 40 درجه تب داره و از جاش تكون نميتونه بخوره.
پسر عموم هم كه هنوز خوب نشده. و هنوز بايد بخوابه.
...
امروز از ساعت 7:50 صبح، به طور مرتب، يا موبايلم زنگ ميخوره يا برامSMS ميآد.
خلاصه روزگار خوش است . :)
بازم امسال، مثل هر سال، مراسم روزجهاني معلول برگزار شد.
بازم مثل هر سال يادم افتاد كه بايد شكر سلامتيم را بدونم.
بازم مثل هر سال از 2-3 روز قبل همينجور داشتم ميدويدم.
بازم مثل اين چند سال، كسي نبود كه بتونه جاي ما را پر كنه.
بازم ...
امسال واقعا خسته بودم. اگر ميشد، اصلا شركت نميكردم. هر وقت چشمم به عكسهاي پارسال ميافته. يك لبخند تلخي گوشه لبم ظاهر ميشه. :)
ديشب ساعت 4:30 خوابيدم، صبح ساعت 9 با صداي زنگ تلفن بلند شدم. ....
امشب خيلي خسته بودم. تمام كمر و پام درد گرفته بود. يك دفعه ياد يك دوست قديمي افتادم. رفتم پيشش، نشستيم و چند ساعتي با هم گپ زديم. موقع خداحافظي،قشنگ، احساس سبكي ميكردم. :)
پ.ن.
ديشب يادم رفت بگم، برنامه ناشنواها خيلي عالي بود. :X
بازم مثل هر سال يادم افتاد كه بايد شكر سلامتيم را بدونم.
بازم مثل هر سال از 2-3 روز قبل همينجور داشتم ميدويدم.
بازم مثل اين چند سال، كسي نبود كه بتونه جاي ما را پر كنه.
بازم ...
امسال واقعا خسته بودم. اگر ميشد، اصلا شركت نميكردم. هر وقت چشمم به عكسهاي پارسال ميافته. يك لبخند تلخي گوشه لبم ظاهر ميشه. :)
ديشب ساعت 4:30 خوابيدم، صبح ساعت 9 با صداي زنگ تلفن بلند شدم. ....
امشب خيلي خسته بودم. تمام كمر و پام درد گرفته بود. يك دفعه ياد يك دوست قديمي افتادم. رفتم پيشش، نشستيم و چند ساعتي با هم گپ زديم. موقع خداحافظي،قشنگ، احساس سبكي ميكردم. :)
پ.ن.
ديشب يادم رفت بگم، برنامه ناشنواها خيلي عالي بود. :X
چهارشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۲
امروز بعدازظهر از ساعت 3 تا 6 جلسه
از ساعت 6-6:20 بحث در مورد غرفه و بازار
بعد حركت با بچهها، به سوي پاساژ پايتخت و ديدن 2-3 تا از وبلاگيهاي خارج از تهران.
ديدن بقيه بچهها در برج آرين.
خوردن، هات شكلات، قهوه ترك، اسپراسو، نسكافه و شير قهوه با بچهها.
فال گرفتن يكي از بچهها.
اين دوست من يك سريچيزها گفت: كه همهمون كف كرديم. تا حالا نديده بودم كه كسي اينجوري بتونه فال قهوه بگيره. صحبتهايي كه ميكرد مشكوك ميزد، 2 تا از بچهها، خيلي تحت تاثير قرار گرفته بودند. حالا بايد صبر كرد، و ديد منظور از اين حرفهايي كه امشب زد چي بود.
خريد كتاب از شهركتاب آرين. (به سرعت برق و باد)
رسوندن بچهها از شرق تا غرب شهر تهران
بعد رفتن به بيمارستان در ساعت 10:15 به عنوان همراه مريض
نشستن بيرون CCU و حل كردن تمرينات زبان انگليسي.
سر زدن به مريض در ساعت 12:15
برگشتن به خانه، بعد از اينكه مطمئن شدم، مريض در وضعيت خوبي به سر ميبره و خواب هست. :)
...
پ.ن.
فردا هم كلي كار دارم. كلي....
از ساعت 6-6:20 بحث در مورد غرفه و بازار
بعد حركت با بچهها، به سوي پاساژ پايتخت و ديدن 2-3 تا از وبلاگيهاي خارج از تهران.
ديدن بقيه بچهها در برج آرين.
خوردن، هات شكلات، قهوه ترك، اسپراسو، نسكافه و شير قهوه با بچهها.
فال گرفتن يكي از بچهها.
اين دوست من يك سريچيزها گفت: كه همهمون كف كرديم. تا حالا نديده بودم كه كسي اينجوري بتونه فال قهوه بگيره. صحبتهايي كه ميكرد مشكوك ميزد، 2 تا از بچهها، خيلي تحت تاثير قرار گرفته بودند. حالا بايد صبر كرد، و ديد منظور از اين حرفهايي كه امشب زد چي بود.
خريد كتاب از شهركتاب آرين. (به سرعت برق و باد)
رسوندن بچهها از شرق تا غرب شهر تهران
بعد رفتن به بيمارستان در ساعت 10:15 به عنوان همراه مريض
نشستن بيرون CCU و حل كردن تمرينات زبان انگليسي.
سر زدن به مريض در ساعت 12:15
برگشتن به خانه، بعد از اينكه مطمئن شدم، مريض در وضعيت خوبي به سر ميبره و خواب هست. :)
...
پ.ن.
فردا هم كلي كار دارم. كلي....
سهشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۲
اين چند روز خيلي سرم شلوغ هست، براي همين وقت نميكنم كه به موقع چيزي بنويسم.
سهشنبه 4-9-82
توي شركت بحث سر عيد بود، اينكه امروز عيد هست يا نه، طي روز، همش داشتم ميدويدم. ساعت 11:30 بود كه يكي از بچهها زنگ زد، و به من گفت: 1-اصفهان ميآي يا نه. 2- ماشين ميتوني بياري يا نه.
ماشينم كه تنظيم نبود، باز بايد واشر سرسيلندر عوض كنم. مشكلش جدي نيست، الان هر 2-3 روز يكبار آب كم ميكنه. هر چي فكر كردم، ديدم به ريسكش نميارزه كه خودم ماشين ببرم. يك وقتي براي ماشين مشكلي پيش بياد، حال همه گرفته ميشه. تا بعد از ظهر همينجور ميدويدم كه برنامههاي اين چند روزم را هماهنگ كنم كه بتونم برم مسافرت.(بازار خيريه خيلي وقت من را گرفته بود.)
براي ساعت 7:10 قرار گذاشتم، كه بچهها بيان دنبالم. ساعت 6:45 بعدازظهر رسيدم خانه، به مادرم گفتم كه نيم ساعت ديگه ميخوام برم اصفهان. (بندهخدا مادرم به اين كارهاي من عادت كرده، اين دفعه خيلي جا نخورد.)
در عرض 20 دقيقه هم افطار كردم، هم وسايلم را بستم.
از بچهها خبري نبود. زنگ زدم، گفتند كه 30 دقيقه ديرتر ميآن.
ساعت 8:30 ميدان افسريه با 2 تا ديگه از بچهها قرار داشتيم. اونها را سوار كرديم. و راه افتاديم به سمت عوارضي، تهران قم. ساعت 9 با يك ماشين ديگه، اونجا قرار داشتيم. اونجا متوجه شديم. كه اونها هنوز از خانه راه نيافتادند. براي همين خيلي منتظر اونها نشديم. و خودمون به سمت اصفهان راهافتاديم.
ساعت 10:45 كه بچهها سر قرار رسيدند، ما تقريبا به 3 راه سلفچگان رسيده بوديم. توي راه، هوا صاف صاف بود. و آسمان پر از ستاره. خيلي دوست داشتم يك جا واي ميايستاديم و يك دل سير آسمان را نگاه ميكردم. منتها هواي بيرون ماشين خيلي سرد بود. (ماه هم توي آسمان بود، و چندين ساعت ما را همراهي ميكرد. :) )
ميمه بنزين زديم و در نهايت ساعت 1:10 به اصفهان رسيديم. به كسايي كه قبل از ما از شيراز رسيده بودند، زنگ زديم، و اونها اومدند دنبال ما. ساعت 2:15 به خانه رسيديم.
بچهها مثل بيد ميلرزيدند. و من راه به راه عكس ميانداختم. يكي از بچهها هي ميخنديد و به من ميگفت: رها حداقل يك حريم امن توي توالت براي ما قائل بشو و اونجا از ما عكس نداز :)
تا ساعت 4 صبح بقيه بچهها رسيدند. بعد از يكم صحبت و بازي، ساعت 5 بود كه تصميم گرفتيم كه بخوابيم. منتها يكي از بچهها تا ساعت 6 نذاشت، هيچ كس بخوابه. نزديك ساعت 6 بود، كه همه از هوش رفتيم. :)
چهارشنبه 5-9-82
حدود ساعت 9:30، يكي يكي بچهها از خواب بلند شدند، لباسهامون را پوشيديم و رفتيم يك خانه ديگه صبحانه بخوريم. بعد از صبحانه، رفتيم باغ پرندگان. جاي فوق العاده جالبي بود، من تا حالا اين همه پرنده، يك جا نديده بودم.
من و بارانه، اينقدر از ديدن پرندهها سر شوق اومده بوديم، كه همينجور از پرندهها عكس ميگرفتيم. تقريبا 100 تا عكس از پرندههاي توي باغ و مناظر اون تو گرفتيم. يك سري از عكسها واقعا جالب شده، اين قدر جالب كه ميشه از خيلي از اونها به عنوان بكگراند استفاده كرد. :)
ساعت 3:30-4 بود كه نهار خورديم. (توي اون ساعت، بهترين چيزي كه براي خوردن پيدا كرديم، ژامبون مرغ با نون و سس و گوجه فرنگي و ... بود. )
بعد از نهار، از خستگي شب قبل هر كدام، يك طرف ولو شديم. من خودم نيم ساعتي خوابيدم. حدود ساعت 6 بعدازظهر بود كه شال و كلاه كرديم و رفتيم به سمت 33 پل.
منظره پل توي شب خيلي قشنگ بود، براي همين تا ميتونستم از پل و مناظر اطرافش عكس گرفتم.
اون شب هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. تقريبا همه، توي خودمان مچاله شده بوديم. بدنبال يك جاي گرم بوديم. كه يكي از بچهها پيشنهاد كرد، بريم عقيق. عقيق يك سفرهخانه سنتي، وسط رودخونه هست.
اولين چيزي كه توي عقيق جلب توجه من را كرد، دودي بود كه در فضاي سفرهخانه پخش بود. لازم نبود كه كسي چيزي بكشه. فضاش جوري بود كه همينجوري، دود، آدم را ميگرفت.
براي اينكه گرم بشيم. ما كه خلافمون سبك بود، فقط چايي خورديم، اونها كه يكم، خلافشون سنگينتر بود. يك قليون حسابي كشيدند. تا خوب گرم بشند.
وقتي به ماشينها رسيديم، ساعت حدود 10 شده بود.
شام، غذاي حاضري خورديم.
بعد از شام مشغول بازي شديم، مسابقات در 3 زمين مختلف برگزار ميشد. گرم بازي بوديم، كه يكي از دوستاي بچهها زنگ زد، و يك شوخي مسخره كرد. با اين كه خيلي زود متوجه شوخي اون شديم. با اين حال، اثر اين شوخي تا آخر سفر همراه ما بود، و به همه چيز بد بين بوديم.
تقريبا، ساعت 4 صبح بود كه بعد از 3-4 بار كه عوض كردن جاهامون ، مشخص شد كه چه طرفي بخوابيم بهتره، و من كجا بخوابم. (از اونجا كه من به هيچ كس وابستگي نداشتم، جاي خواب من رو مثل توپ فوتبال، از اين ور اتاق به اون سمت اتاق، و از اون سمت اتاق به اين سمت اتاق جابهجا ميكردند. خلاصه بعد از5-6 بار كه من را جابهجا كردن، سر از جاي اولي كه ميخواستم بخوابم سر در آوردم. ) (نميدونم چرا، با اينكه تعدادمون نسبت به شب قبل، 3-4 نفر كمتر شده بود، باز اينقدر جا كم، مياورديم.)
همچين كه اومديم بخوابيم. يكي از بچهها نارنگي آورد، و شروع به خوردن كرديم. بعد از خوردن نارنگي خواب كلمون پريد. ...
فكر كنم آخرش ساعت 4:30، با هر زوري كه بود، خوابيديم. با اينكه با يك سري از بچهها ساعت 8:30 - 9 قرار داشتيم، ولي تا ساعت 10 تخت خوابيديم. :)
پنجشنبه 6-9-82
...
پ.ن.
1- سفرنامه را به مرور، كامل ميكنم. وقتم خيلي كم هست. بقيه اتفاقات را همينجا اضافه مي كنم.
2- وقتي متن كامل شد. كل متن را يكجا اديت ميكنم.
سهشنبه 4-9-82
توي شركت بحث سر عيد بود، اينكه امروز عيد هست يا نه، طي روز، همش داشتم ميدويدم. ساعت 11:30 بود كه يكي از بچهها زنگ زد، و به من گفت: 1-اصفهان ميآي يا نه. 2- ماشين ميتوني بياري يا نه.
ماشينم كه تنظيم نبود، باز بايد واشر سرسيلندر عوض كنم. مشكلش جدي نيست، الان هر 2-3 روز يكبار آب كم ميكنه. هر چي فكر كردم، ديدم به ريسكش نميارزه كه خودم ماشين ببرم. يك وقتي براي ماشين مشكلي پيش بياد، حال همه گرفته ميشه. تا بعد از ظهر همينجور ميدويدم كه برنامههاي اين چند روزم را هماهنگ كنم كه بتونم برم مسافرت.(بازار خيريه خيلي وقت من را گرفته بود.)
براي ساعت 7:10 قرار گذاشتم، كه بچهها بيان دنبالم. ساعت 6:45 بعدازظهر رسيدم خانه، به مادرم گفتم كه نيم ساعت ديگه ميخوام برم اصفهان. (بندهخدا مادرم به اين كارهاي من عادت كرده، اين دفعه خيلي جا نخورد.)
در عرض 20 دقيقه هم افطار كردم، هم وسايلم را بستم.
از بچهها خبري نبود. زنگ زدم، گفتند كه 30 دقيقه ديرتر ميآن.
ساعت 8:30 ميدان افسريه با 2 تا ديگه از بچهها قرار داشتيم. اونها را سوار كرديم. و راه افتاديم به سمت عوارضي، تهران قم. ساعت 9 با يك ماشين ديگه، اونجا قرار داشتيم. اونجا متوجه شديم. كه اونها هنوز از خانه راه نيافتادند. براي همين خيلي منتظر اونها نشديم. و خودمون به سمت اصفهان راهافتاديم.
ساعت 10:45 كه بچهها سر قرار رسيدند، ما تقريبا به 3 راه سلفچگان رسيده بوديم. توي راه، هوا صاف صاف بود. و آسمان پر از ستاره. خيلي دوست داشتم يك جا واي ميايستاديم و يك دل سير آسمان را نگاه ميكردم. منتها هواي بيرون ماشين خيلي سرد بود. (ماه هم توي آسمان بود، و چندين ساعت ما را همراهي ميكرد. :) )
ميمه بنزين زديم و در نهايت ساعت 1:10 به اصفهان رسيديم. به كسايي كه قبل از ما از شيراز رسيده بودند، زنگ زديم، و اونها اومدند دنبال ما. ساعت 2:15 به خانه رسيديم.
بچهها مثل بيد ميلرزيدند. و من راه به راه عكس ميانداختم. يكي از بچهها هي ميخنديد و به من ميگفت: رها حداقل يك حريم امن توي توالت براي ما قائل بشو و اونجا از ما عكس نداز :)
تا ساعت 4 صبح بقيه بچهها رسيدند. بعد از يكم صحبت و بازي، ساعت 5 بود كه تصميم گرفتيم كه بخوابيم. منتها يكي از بچهها تا ساعت 6 نذاشت، هيچ كس بخوابه. نزديك ساعت 6 بود، كه همه از هوش رفتيم. :)
چهارشنبه 5-9-82
حدود ساعت 9:30، يكي يكي بچهها از خواب بلند شدند، لباسهامون را پوشيديم و رفتيم يك خانه ديگه صبحانه بخوريم. بعد از صبحانه، رفتيم باغ پرندگان. جاي فوق العاده جالبي بود، من تا حالا اين همه پرنده، يك جا نديده بودم.
من و بارانه، اينقدر از ديدن پرندهها سر شوق اومده بوديم، كه همينجور از پرندهها عكس ميگرفتيم. تقريبا 100 تا عكس از پرندههاي توي باغ و مناظر اون تو گرفتيم. يك سري از عكسها واقعا جالب شده، اين قدر جالب كه ميشه از خيلي از اونها به عنوان بكگراند استفاده كرد. :)
ساعت 3:30-4 بود كه نهار خورديم. (توي اون ساعت، بهترين چيزي كه براي خوردن پيدا كرديم، ژامبون مرغ با نون و سس و گوجه فرنگي و ... بود. )
بعد از نهار، از خستگي شب قبل هر كدام، يك طرف ولو شديم. من خودم نيم ساعتي خوابيدم. حدود ساعت 6 بعدازظهر بود كه شال و كلاه كرديم و رفتيم به سمت 33 پل.
منظره پل توي شب خيلي قشنگ بود، براي همين تا ميتونستم از پل و مناظر اطرافش عكس گرفتم.
اون شب هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. تقريبا همه، توي خودمان مچاله شده بوديم. بدنبال يك جاي گرم بوديم. كه يكي از بچهها پيشنهاد كرد، بريم عقيق. عقيق يك سفرهخانه سنتي، وسط رودخونه هست.
اولين چيزي كه توي عقيق جلب توجه من را كرد، دودي بود كه در فضاي سفرهخانه پخش بود. لازم نبود كه كسي چيزي بكشه. فضاش جوري بود كه همينجوري، دود، آدم را ميگرفت.
براي اينكه گرم بشيم. ما كه خلافمون سبك بود، فقط چايي خورديم، اونها كه يكم، خلافشون سنگينتر بود. يك قليون حسابي كشيدند. تا خوب گرم بشند.
وقتي به ماشينها رسيديم، ساعت حدود 10 شده بود.
شام، غذاي حاضري خورديم.
بعد از شام مشغول بازي شديم، مسابقات در 3 زمين مختلف برگزار ميشد. گرم بازي بوديم، كه يكي از دوستاي بچهها زنگ زد، و يك شوخي مسخره كرد. با اين كه خيلي زود متوجه شوخي اون شديم. با اين حال، اثر اين شوخي تا آخر سفر همراه ما بود، و به همه چيز بد بين بوديم.
تقريبا، ساعت 4 صبح بود كه بعد از 3-4 بار كه عوض كردن جاهامون ، مشخص شد كه چه طرفي بخوابيم بهتره، و من كجا بخوابم. (از اونجا كه من به هيچ كس وابستگي نداشتم، جاي خواب من رو مثل توپ فوتبال، از اين ور اتاق به اون سمت اتاق، و از اون سمت اتاق به اين سمت اتاق جابهجا ميكردند. خلاصه بعد از5-6 بار كه من را جابهجا كردن، سر از جاي اولي كه ميخواستم بخوابم سر در آوردم. ) (نميدونم چرا، با اينكه تعدادمون نسبت به شب قبل، 3-4 نفر كمتر شده بود، باز اينقدر جا كم، مياورديم.)
همچين كه اومديم بخوابيم. يكي از بچهها نارنگي آورد، و شروع به خوردن كرديم. بعد از خوردن نارنگي خواب كلمون پريد. ...
فكر كنم آخرش ساعت 4:30، با هر زوري كه بود، خوابيديم. با اينكه با يك سري از بچهها ساعت 8:30 - 9 قرار داشتيم، ولي تا ساعت 10 تخت خوابيديم. :)
پنجشنبه 6-9-82
...
پ.ن.
1- سفرنامه را به مرور، كامل ميكنم. وقتم خيلي كم هست. بقيه اتفاقات را همينجا اضافه مي كنم.
2- وقتي متن كامل شد. كل متن را يكجا اديت ميكنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)