اين 2-3 روزه دوباره همش داشتم ميدويدم.
انگار به من نيامده كه آرام و قرار داشته باشم.
چهارشنبه كه دوباره همش اين طرف و اونطرف بودم. عصر هم رفتم، 1 جلسه مربوط به NGO ها، اين يكي از جلسات مقدماتي بود براي سمينار بازسازي اقتصادي. بعضيها يادشون افتاده كه هر سال سازمانهاي غير دولتي هر كشور ميتوانند، يك بيانيه در مورد وضعيت كشورشون صادر كنند، و اين بيانيه به صورت سند رسمي سازمان ملل در ميآيد. براي همين هلهلكي 1 سري جلسه گذاشتند، و يكسري را هم دعوت كردند، تا در آن جلسات شركت كنند. مثلا من 3 شنبه خبردار شدم كه چهار شنبه اين جلسه هست. امسال قراره در مورد 5 موضوع مختلف، در 5 گروه كاري متفاوت كار شود. و در نهايت 1 سمينار برگزار كنند كه نتيجه اون 1 بيانيه باشه.
تا وسطهاي جلسه گيج بودم كه ميخواهند چه نتيجهاي بگيرند، (اخه هر كس 1 حرفي ميزد، كه اون حرف خيلي به موضوع ربط نداشت.) مثلا اين جلسه راجب بازسازي اقتصادي ايران بود،ولي نصف شركت كنندگان در اين جلسه، از NGOهاي آموزشي آمده بودند، و رشته خودشون هيچ ربطي به اقتصاد نداشت. اين شد كه يك از سرفصلهاي اصلي موضوع بازسازي اقتصادي، آموزش شد.
ساعت 7:20 بود كه رفتم دنبال هولمز، قرار بود جلسه ساعت 7 تمام بشه، و منم ساعت 7:05 دقيقه با هولمز قرار گذاشته بودم. منتها، وسط جلسه 15 دقيقه تمديد شد. بعد هم بخاطر گيرهاي 1 نفر،جلسه همينجور كش اومد.
اين هفته وقتي رسيديم دم كوه، هوا ديگه تاريك شده بود. براي همين تا ايستگاه 1 رفتيم و برگشتيم.
توي راه من و هولمز خيلي كم حرف زديم. هولمز حسابي تو فكر بود، حدس ميزدم كه به چي داره فكر ميكنه، ولي دوست ندارم توي اين زمينه دخالت كنم. بايد خودش تصميم بگيره.
خيلي سال پيش 1 دفعه، مجبور شدم، كه جاي يكي از دوستام فكر كنم. و بدون اينكه خودش بفهمه به يك نفر نزدكش كنم. منتها يك مشكلي پيش اومد، اون هم اين كه هر وقت كه من خودم را از اونها دور ميكردم، و ميگذاشتم كه خودشون تصميم بگيرند، با هم دعواشون ميشد. آخر سر هم از هم جدا شدند. ...
براي همين ديگه تصميم قطعي گرفتم، كه از اين كارها نكنم.
موقع برگشتن تو سر پاييني ولنجك جلو دانشگاه شهيد بهشتي، 60-70 كيلومتر سرعت داشتم كه يك دفعه يك موتوري پيچيد جلوم، داشتم به اون ميخوردم كه ماشين را در فاصله 5 سانتيمتري موتور نگه داشتم. پسره كه سوار موتور بود، از ترس نميتونست حرف بزنه، همينجور من را نگاه ميكرد. خيلي خونسرد، راهم را كشيدم و رفتم.
5 شنبه، دوباره از اون روزهاي خيلي شلوغ بود، همش با اين اون كار داشتم. توي يكي از جلسات دوباره اون روي من گل كرد، يك تنه با بقيه درگير شدم،آخر سر هم حرف خودم را به كرسي نشوندم. فكر كنم همه غير از پسر عموم جا خورده بودند. چون هميشه روي آروم من را ديده بودند.
بعدش سريع آمدم خانه كه مادرم را 1 جا برسوندم، ساعت 5:30 هم با هولمز و خواهرم قرار داشتيم بريم سينما. (با يك نفر ديگه هم ميخواستم قرار بگذارم، ولي جور نشد) ميخواستم برم دنبال اونها كه تازه يادم افتاد هنوز نهار نخوردم، رفتم يك كيك + سانديس گرفتم، تو ماشين خوردم. بالاخره رفتيم فيلم ارتفاع پست را ديديم، چند تا سينما زنگ زديم تا بالاخره تو يكي از اونها جا پيدا كرديم.
بعد از فيلم، نزديكيهاي خانه بودم كه مادرم زنگ زد، گفت برو، دنبال زن داييم، كجا اونطرف تهران. حالا حسابش را بكنيد، ساعت 9:50 دقيقه بود، و من هنوز نهار نخورده بودم. بعد از رسوندن هولمز، ماشين را سر ته كردم رفتم دنبال زن داييم. براي پنجمين بار، از ترافيك همت رد شدم، ساعت 10:40 دقيقه بود كه رسيدم خانه. (كيلومتر شمار ماشين نشان ميداد كه من در طي روز حدود 200 كيلومتر در داخل شهر راه رفتم.)
اول از همه به يكي از بچهها كه قرار بود زنگ بزنم، زنگ زدم، منتها تلفنش، روي پيغام گير بود. شام من يخ كرده بود، حوصله گرم كردن نداشتم، نشستم سر ميز و مشغول خوردن شام يخ كرده شدم.
ساعت 12:30 شب بود، كه اون دوستم به من زنگ زد، معذرت خواهي كرد، كه اون ساعت نتونسته جواب من را بده.
نزديك 1 ساعت هم با اين دوستم داشتم در مورد مجلهشون صحبت ميكردم، فكر ميكنم، هنوز يك قسمتهايي از صحبتهاي من را نگرفتهاست.
جمعه تا ساعت 10:30 ، گرفتم خوابيدم، عصر مادرم اينها را بردم 1 جايي رسوندم. موقع برگشتن وسط همت باز ياد او افتادم، خيلي وقته كه دوست دارم اون را ببينم. ولي هنوز جور نشده. پيش خودم گفتم: حتما ... .
نميدونم چرا اين جمعه بعد از ظهرها اينقدر طولاني هست، معمولا دلم ميگيره. براي اينكه دلم باز بشه، تصميم گرفتم كه يكم بگردم. رفتم سمت منطقه 22، طرح تفصيلي منطقه را قبلا ديده بودم، ميخواستم برم ببينم، چي كار ميخواهند بكنند. وقتي رفتم اونجا، به جاي اينكه دلم باز بشه، بدتر دلم گرفت.
فكرش را بكنيد، 1 جاده بود وسط يك دشت سبز، كنار جاده 1 سري درختهاي بيد و چنار بود. طبق طرح تفصيلي تا چند سال ديگه به جاي اين دشتهاي زيبا، يكسري خانه و مغازه و برج ميسازند. از الان تابلو يك سري تعاوني مسكنها كنار جاده بود. چندتا اسكلت ساختمان هم وسط دشت بود. جلوتر كه رفتم به يك روستا رسيدم كه درست روي يك تپه بود. وسط روستا يك جاي باز بود، كه مردم جمع شده بودند. اول فكر كردم جمعه بازار هست. ولي وقتي رفتم جلو، ديدم مراسم عروسي هست،كه دارند بصورت سنتي برگزار ميكنند. همه دور يك ماشين جمع شده بودند و با آهنگ سنتي ميرقصيدند. يك چيزهايي هم پرت ميكردند كه همه ميدويدند اون را بگيرند. درست روبرو اين ها 1 جمعيت ديگه هم ايستاده بودند كه همه لباس سياه پوشيده بودند. دوست داشتم اونجا پياده ميشدم و به اونها نگاه ميكردم. منتها اصلا جاش نبود.
از توي روستا اونها (اگر بشه اسم اونجا را روستا گذاشت، 1 جا بود كه به نظر ميرسيد، مردم خودشون خانه ساختند.)
پيش خودم گفتم، اينها چرا اومدند تهران كه با اين همه مشقت و سختي زندگي كنند. اگر شهر يا روستا خودشون زندگي ميكردند بهتر نبود. ياد فيلم ارتفاع پست افتادم. ياد كوچ اجباري يك سري آدم بدبخت كه بدنبال زندگي بهتر و رسيدن به امنيت بيشتر هستند افتادم.
هر چي بيشتر ميديدم. غم و غصهام بيشتر ميشد. اومدم كه خانه دوباره هوس كردم گريه كنم. ولي خب هنوز خودم را دارم حفظ ميكنم.
جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر