چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۱

امروز وقتي داشتم مي‌رفتم ميدون فاطمي، دو تا جوان را ديدم كه سوار 1 موتور هوندا شدند، و سر صورتشون هم زخمه.
يك دفعه ياد 10-12 سال پيش افتادم. يك معلمي داشتيم كه به ما تو دبيرستان آموزش نظامي مي‌داد. يك دفعه به من اومد گفت كه فردا شهادت حضرت زهرا هست، و يكجا برنامه هست، تو هم مي‌آي. منم گفتم باشه. صبح ساعت 5-5:30 بود كه اومد دنبال من. رفتيم هيئت بزازها، چهار راه مخبر دوله. با كلي زحمت 1 جا اون وسط پيدا كردم. پشت سرم 2 نفر نشسته بودند كه همش مي‌خنديدند و با هم شوخي مي‌كردند. وقتي كه زيارت شروع شد. سعي مي‌كردند به زور گريه كنند. وسط زيارت بود كه ديدم، از پشت سرم صداي جيغ مي‌آد. ديدم همينجوري دارند با ناخون صورتشون را چنگ مي‌زنند و جيغ مي‌كشند. و ... محكم هم تو سرشون مي‌زنند.
پيش خودم گفتم اينها ديگه كي هستند و ... . (ياد آليس در سرزمين عجايب افتادم.)
براي اينكه به مدرسه برسم، زودتر بلند شدم، كه برم. كه يكي از اون 2 نفر من را صدا كرد. گفت آقا لباست خوني هست.
برگشتم ديدم تمام پشت پيرهنم خوني شده. اونروز براي اينكه معلوم نشه لباسم خوني هست تا عصري كاپشن پوشيده بودم. و كاپشنم را سر كلاس هم در نمي‌اوردم.

امروز اين 2 تا پسر،‌ از همون زخمها به صورتشون داشتند، بعد از اين همه سال، بازم گروهي كه تعداشون كم نيست، هنوز اين كارها را انجام مي‌دهند. نمي‌فهمم براي چي اين بلاها را سر خودشون مي‌آورند؟
بعد از اين كارشون كلي احساس سبكي مي‌كنند. فكر مي‌كنند با اين كارشون، همه گناهاشون پاك شده، آيا به نظر شما هم با اينجور كارها گناه آدمها پاك مي‌شه؟

هیچ نظری موجود نیست: