جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۱

ديروز با هولمز رفتيم مدرسه، همون مدرسه‌اي كه هولمز دوران راهنمايي و دبيرستانش را گذروند و من فقط دوران راهنمايي اونجا بودم. هر وقت اونجا مي‌رم،‌ياد خاطرات بچه‌گيم مي‌افتم. ياد اون روزها كه با پاي عمل كرده، كه نمي‌تونستم اون را زمين بگذارم،‌و فقط مي‌توانستم 1 پايي راه برم، با دوچرخه مي‌رفتم مدرسه. حاضر نبودم كه بابام من را به مدرسه برسونه.‌ هنوز يادم نمي‌ره، نزديكي‌هاي مدرسه،‌ يك جايي بود كه هر شب آب از جوي مي‌آمد بيرون، و كف كوچه مي‌ريخت، و چون تو زمستان بود، كوچه مثل آينه، از يخ پوشيده مي‌شد. توي اون چند روز،‌ چون پام را نمي‌تونستم بگذارم زمين، و با ايستم، چند دفعه شديد خوردم زمين،‌ ولي بازم از رو نمي‌رفتم،‌ و فرداش باز سوار دوچرخه مي‌شدم. و مي‌رفتم مدرسه.
...
معمولا پنج شنبه بعد از ظهر‌ها بچه‌هاي دوره‌هاي مختلف اونجا جمع مي‌شوند و فوتبال بازي مي‌كنند. من هر دفعه 2-3 تا از بچه‌هاي قديم دوره خودمون را مي‌ديدم،‌ولي ديروز هيچكدام از هم دوره‌اي هاي من نبودند. با هولمز و چند تا ديگه از بچه‌ها تيم داديم. اونم چه تيمي،‌ همه تيم‌ها را تا آخر لوله كرديم. من كه چندين سال بود تو زمين متوسط و بزرگ فوتبال بازي نكرده بودم، بعد از بازي سوم، نفسم ديگه به راحتي بالا نمي‌آمد. ولي بازي تيم مون خيلي خوب بود.
الان بعد از 24 ساعت هنوز پاي راستم درد مي‌كنه. بايد بيشتر ورزش كنم. من كه يك زمان به اندازه همه تيم، تو زمين بزرگ مي‌دويدم،‌و نفس كم نمي‌آوردم. الان با يكم دويدن نفس كم مي‌آورم.

هیچ نظری موجود نیست: