پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۱

امروز خسته تر از ديروز،‌صبح كلي به خودم فشار آوردم كه از خانه رفتم بيرون،‌اگر كارم سبك بود،‌اصلا امروز نمي‌رفتم شركت، ولي خب نمي‌شه، تا 1-2 هفته ديگه من همين وضع را دارم،‌تازه بعدش معلوم نيست وضعم بهتر بشه.
بگذريم،‌هر جوري بود تا عصري سر كار بودم،‌ديگه آخرش واقعا بريده بودم، حدود ساعت 6 بود كه holmes زنگ زد بيا بريم خانه ما فوتبال نگاه كنيم. ولي من اصلا حس فوتبال ديدن نداشتم، گفتم مي‌خوام برم بالا،‌و خداحافظي كردم.
حدود ساعت 6:30 بود كه از شركت اومدم بيرون و بسمت بالا حركت كردم. و همش هم تو فكر خيال بودم. اولش داشتم به صحبتهاي چند روز پيش هليا فكر مي‌كردم،‌ ولي يك دفعه موضوع عوض شد، به ياد ظاهر افراد افتادم، اينكه چرا ما مردم،‌اينقدر ظاهربين هستيم. توي انتخاب دوستمون،‌ازدواج و ... بيشتر به فكر ظاهر طرف هستيم. كار نداريم، كه طرف مقابلمون چطور فكر مي‌كنه،‌آيا طرز فكرش درست هست يا نه و ... . به جاي همه اينها،‌فقط ظاهر طرف را مي‌بينيم. اگر دختر باشيم و پسري را ببينيم كه چهار شانه هست و خوش قيافه و ما را به ياد يكي از بازيگران سينما يا بازيكنان معروف مي‌اندازه سريع، 1 دل نه، 100 دل عاشقش مي‌شيم. و فكر مي‌كنيم كه اين همون نصفه گم شده ما هست كه همين الان خدا،‌اون را از آسمون فرستاده. يا اگر پسر باشيم و تا 1 دختر خوشگل ببينيم، سريع مي‌ريم تو كارش كه مخش را بزنيم و طرف را تور كنيم.
البته 1 گروه ديگه از پسر و دخترها،‌ عاشق ظاهر پولدار طرف مقابل مي‌شوند. و براي اينكه بي زحمت به جايي برسند، خودشون را عاشق نشون مي‌دهند.
و ...
بالاخره بعضي از اين تور كردنها و عاشق شدنها ثمره مي‌ده و منجر به ازدواج هم مي‌شه. ولي معمولا اين ارتباط‌ها، چون از اول بر اساس ظاهر طرف بوده، خيلي دوام نمي‌ياره و اين مي‌شه كه الان تو جامعه ما هست. (روي اين موضوع وقتي كه تو دانشكده بودم خيلي فكر كردم،‌ خيلي از پسرها و دخترها،‌ به خاطر اينكه طرف فكر مي‌كردند، پولداره،‌به اون مي چسبيندند. و اكثرا هم با مشكل بر مي‌خوردند. و ...)
...
خلاصه اينكه خيلي احمقانه تصميم مي‌گيريم.
تو همين فكرها بودم كه چراغ راهنمايي سبز شد و يك دفعه ديدم يك ماشين پرايد كه 3 تا جوون توش بودند،‌پشت سر من داره چراغ مي‌زنه و گاز مي‌ده. يك دفعه تمام افكار من پاره شد،‌ و يك دنده معكوس كشيدم و شروع به گاز دادن كردم. پسره خيلي بد گاز مي‌داد، من كه دلم به حال ماشين اون سوخت. ولي هر چي گاز داد به من نرسيد. (البته بعدش دلم به حال ماشين خودم هم سوخت،‌چون خيلي به اون فشار آوردم. اونها را كه رد كردم. 1 مدت آروم تر مي‌رفتم. كه موتور يكم به حالت عادي برگرده.)
رسيدم كه به كوه تنها بودم.
پياده راه افتادم به سمت بالا، قيافه ملت را نگاه مي‌كردم و اينكه چي تو كلشون هست و ...
به اين فكر مي‌كردم،‌ كه وقتي كسي كوه مي‌ره چقدر اراده‌اش قوي مي‌شه،‌ (مخصوصا وقتي كه تنهايي از كوه بالا مي‌ره.)
اون بالا كه رسيدم،‌ استادم را ديدم. كه نشسته بود با يكي از دوستاش گپ مي‌زد. منم به اونها اضافه شدم
و شروع به صحبت كرديم.


صحبت در مورد مجلس و اقدام اخير اونها شد، گفت:‌
در هيچ جاي دنيا سابقه نداشته،‌ كه نمايندگان مردم، براي اينكه از حقوق مردم دفاع كنند،‌ نامه‌اي خطاب به مردم بنويسند.
در مورد اين موضوع صحبت كرديم كه اگر اصلاح طلبها از حكومت خارج بشوند چي مي‌شه،
اون استادم كه عقيده داشت،‌اين ملت نشان دادند كه تا به حال، هر حكومتي با استبداد توانسته بر اين مردم حكومت بكنه، ولي با دمكراسي، نه.
مي‌گفت: اين مردم لياقت داشتن دموكراسي را ندارند.
(امروز ظهر بعد از نهار، بعد از كلي بحث،‌به اين نتيجه رسيديم كه اينجا اگر بخواد درست بشه، حتما بايد زور بالا سر ملت باشه)


وقتي اومدم پايين، همه جا تاريك شده بود، هوا خيلي خوب بود. اين هوا به من احساس خيلي خوبي داده بود و كلي حالم، بهتر شده بود.
راستي، هر هفته به تعداد كشف حجابيها افزوده مي‌شه

هیچ نظری موجود نیست: