چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۱

امروز عصري، با هولمز رفتيم حوزه، فيلم روز تمرين، خيلي قشنگ بود. مدتها بود كه حوزه نرفته بودم. واقعا به دلم چسبيد. وقتي از حوزه مي‌آمدم بيرون كلي احساس سبكي مي‌كردم.
(وقتي قهرمان فبلم به اون دختره كمك كرد،‌ و بعدش كيف اون دختره را پيدا كرد، ياد مثل تو نيكي كن در دجله انداز افتادم. براي همين اون آخر سريع حدس زدم كه اونها پسر عموهاش هستند.)
از اون فيلمهايي بود، كه اگر 3-4 دفعه هم خودم مي‌نشستم نگاه مي‌كردم هيچي از اون سر در نمي‌آوردم. تو فيلم زياد حرف مي‌زدند. و خيلي از صحبتهاش جالب بود.
راستي به نظر شما آيا آدم بايد حتما گرگ باشه،‌تا بتونه جلو گرگها به‌ايسته؟!
يك اتفاق جالب،‌ تو حوزه كه نشسته بوديم،‌ 1 دختري،‌ بغل صندلي من نشست. (همراه با يك پسر ديگه) وقتي اومدند. چراغ خاموش بود. آخر فيلم هم،‌قبل از اينكه چراغها روشن بشه، بلند شدند رفتند. وقتي تو سالن بودند اصلا صورتش را نديدم. بيرون حوزه وقتي سوار ماشين بود. از بغل ما رد شدند. دختره،‌ همون ترانه 15 ساله بود،‌ به نظرم آدم خوبي آمد. از اون آدمها نبود كه فكر مي‌كنند از دماغ فيل افتادند و بخواد خودش را بگيره. اميدوارم گذر زمان اخلاقش را خراب نكنه و همشه سبز بمونه.


امروز عصري دوباره تو يك جلسه رفتم، يك دفعه امروز ظهر گفتند كه بايد منم همراه اون‌ها برم تو جلسه، كلي كار براي امروز خودم رديف كرده بودم، كه تقريبا با رفتن به اين جلسه به هيچكدام از اونها نرسيدم.
ولي اين جلسه، از اون جلسه‌هاي جالب بود. سالن جلسه دقيقا مثل سالن جلسه هيات وزيران بود، به همون بزرگي، اون وسط هم يك ويدئو پروژكشن گذاشته بودند. مثلا همه از مديران درجه بالا بودند، ولي از حل مشكلات خيلي ساده در مونده بودند. وقتي اين جلسه را ديدم، ياد مقاله‌اي افتادم كه ديشب داشتم مي‌خوندم، وقتي تمام شد، شايد 1 خلاصه‌اي از اون تو وبلاگم گذاشتم.(مقاله راجع به سقوط سرمايه‌اجتماعي، نقش مديران مكانيكي و مديران فيسلسوف شاه بود.) به هر حال براي من شركت توي اون جلسه، تجربه خوبي بود. وقتي ساعت 5 از جلسه اومدم بيرون خيلي احساس بيهودگي نمي‌كردم.
امروز صبح بعد از مدتها 1 سر رفتم دانشكده، كلي دلم براي اونجا تنگ شده بود. وقتي رفتم تو كتابخانه دانشكده كلي آب و هوام عوض شد، اون موقع‌ها هميشه خدا، من تو كتابخانه پلاس بودم. فكر نكنيد هميشه كتاب مي‌خوندم‌ها، ولي خب از بودن توي اونجا لذت مي‌بردم. سايت كامپيوتر دانشكدمون هم خيلي كامل شده‌بود، كلي كامپيوتر جديد گرفتند، تازه شبكه دانشدكده ما را هم به فيبر نوري وصل كردند. از شما چه پنهان هوس كردم ادامه تحصيل بدم. نمي‌دونم كي توي كنكور فوق شركت مي‌كنم، ممكنه 1 ساله ديگه شركت كنم، ممنكنه 10 سال ديگه اين كار را بكنم، منتها از يك چيز مطمئن هستم، اونهم اينكه من بازم درس خواهم خواند. (فعلا كه خيلي مطمئن هستم. تا ببينم بعدا چي پيش مي‌آد.)


امروز صبح وقتي داشتم مي‌رفتم دانشكده،‌جلو بازار روز، يك پيرمرد را ديدم، سوارش كردم و اون را رسوندم، خيلي از اون پيرمرده خوشم اومد، با اينكه حدود 80 سالش بود، ولي واقعا سرزنده بود.
يك زماني وقتي شبها (ساعت 1-2 نيمه شب) مي‌آمدم خانه، اگر كسي را كنار خيابان مي‌ديدم حتما سوارش مي‌كردم. هر بار كه اونها را مي‌ديدم ياد خودم مي‌افتادم. ‌(من تا پارسال خيلي كم ماشين سوار مي‌شدم، و بيشتر شبها پياده مي‌امدم خانه، بعضي شبها براي اينكه ماشين نبود 2-3 ساعت پياده راه مي‌رفتم تا به خانه برسم.)
الان چند وقته،‌اينقدر زورگيري زياد شده،‌كه ديگه وقتي تنها هستم جرات نمي‌كنم كسي را سوار كنم. عجب زمانه‌اي شده، آدم حتي جرات نداره كه به هم نوع خودش كمك بكنه.
اين پيرمرد را هم بعد از مدتها كه كسي را سوار نكرده بودم، سوار كردم. وقتي رسوندمش، خيلي احساس سبكي كردم.
(هميشه وقتي به اين موضوع فكر مي‌كنم ياد 1 داستان كه خيلي قديمها خوندم مي‌افتم. به نظرم ميرسه، كه تو دنياي ما، يواش يواش جوانمردي، داره معني و مفهوم خودش را از دست مي‌ده.)


امروز نسبتا زود از خواب بيدار شدم. قبل از اينكه از خانه بيام بيرون نزديك 1 ساعت نشسته بودم،‌و به كارهايي كه قراره امروز انجام بدم فكر مي‌كردم،‌و براي خودم برنامه ريزي مي‌كردم. دارم يواش يواش به اين حرف يكي از استادام مي‌رسم، كه هيچوقت نمي‌شه برنامه ريزي كرد.

هیچ نظری موجود نیست: