به مقدار قابل ملاحظهاي خسته هستم.
اين خستگي ديگه داره امانم را ميگيره.
هر وقت اين حالت را پيدا ميكنتم ياد يكي از دوستام ميافتم.
اين دوستم هم خيلي سرش شلوغ بود، تو چند جا كار ميكرد و درس هم ميخوند و ... هر وقت ميديدمش،ميتونستم خستگي را توي چشمهاش ببينم.
يك دفعه غيبش زد، اول گفتند مريض شده، و براي اينكه خوب بشه،چند هفتهاي رفته مسافرت. اين چند هفته، يك دفعه نزديك 2 ماه طول كشيد. توي اين مدت چندين دفعه سعي كردم مبايلش را بگيرم،ولي هيچ وقت مبايلش در دسترس نبود.
خلاصه وقتي برگشت رفتم ديدنش، كه ببينم حال و احوالش چطور هست.
گفت حالش خوبه،ميگفت 1 ماه رفته بوده جنوب، 1ماه همه شمال زندگي كرده. راجب يكي از كارهايي كه با هم انجام ميداديم صحبت كردم.
گفت: دور كار به طور كامل خط كشيدم، و ديگه نميخوام كار كنم.
گفتم چي كار ميخواي بكني؟!
گفت:ميخوام برم شمال،توي يكي از دهات زمين بگيرم و كشاورزي كنم.
وقتي كه دوستم اين حرف را ميزد، من داشتم شاخ در ميآوردم، فكر ميكردم شوخي ميكنه. ولي وقتي جريان اين دو ماه را گفتو اينكه چقدر با خودش نشسته فكر كرده،و چقدر با خدا كلنجار رفته و با اون دعوا كرده و ... 1 كم دهنم بسته شد. و باورم شد. ميگفت: رها، بعد از اين مدت خدا من را ناجور زد زمين و من تسليم اون شدم.
پيش خودم گفتم: دفعه بعد كه ديدمش، ميِشنم با اون بحث ميكنم و راضيش ميكنم كه اين كار را نكنه و اون را منصرف ميكنم.
ولي تا اومدم به خودم بيام، ديدم نيست، و رفته توي يك روستا ساكن شده.
الان حدود 5-6 ماهي ميشه كه رفته.
بعضي وقتها واقعا به اون حسويدم ميشه.
پيش خودم ميگم اون چقدر خوب توانست،خودش را از دست اين همه بند و زنجير آزاد كنه. آيا ميشه منم يك روز مثل اون بتونم همه اين بندها را كه دور خودم پچيدم، باز كنم؟!
راستش هنوز نميدونم كاري كه دوستم كرده، درسته يا غلط، ولي به نظرم واقعا كار جالبي كرده.
چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر