در كنار صحراي داغ و سوزان، آبادي سبزي بود كه در آن مرد ثروتمندي زندگي ميكرد كه بيشتر آبادي از آن او بود.
روزي آن مرد، سواري را ديد كه از اون نزديكي عبور ميكنه. سوار يك اسب به رنگ ريگهاي صحرا داشت كه خيلي تند ميدويد. اونقدر تند ميدويد، كه مرد ثروتمند تا به حال چنين اسبي نديده بود. مرد ثروتمند يكي از خدمتكارانش را صدا كرد، و گفت تو اين سوار را ميشناسي؟
خدمتكار گفت: بله، اين مرد، در 2-3 آبادي پايين تر زندگي ميكند.
مرد ثروتمند گفت: امشب پيش او برو و اين اسب را هر طور هست براي من بخر.
خدمتكار هم گفت چشم. خدمتكار شب پيش صاحب اسب رفت و خواهش ارباب خودش را با اون مطرح كرد. مرد سواركار تا صحبت خدمتكار را شنيد، گفت: من سالها زحمت اين اسب را كشيدم تا به اينجا رسيده، براي همين حاضر نيستم به هيچ قيمتي اين اسب را از دست بدهم.
خدمتكار پيش ارباب خود برگشت: و گفت اون مرد حاضر نيست، به هيچ قيمتي اسبش را بفروشد.
مرد ثروتمند كه فقط به اسب فكر ميكرد. گفت: فردا بهترين اسب من را با خودت ميبري، و با هزار سكه طلا به آن مرد ميدهي و آن اسب را براي من ميگيري.
خدمتكار باز پيش مرد سواركار رفت، و پيشنهاد جديد ارباب خود را به او گفت.
مرد سوار كار باز هم رضايت نداد. خدمتكار قيمت را به 5000-6000 سكه طلا هم رساند، ولي باز مرد سواركار رضايت نداد.
خدمتكار پيش ارباب خود برگشت و جريان را تعريف كرد. و گفت كه اين مرد به هيچ قيمتي اسب خود را نميفروشد.
مرد ثروتمند، مدتها نشست و فكر كرد تا بالاخره فكري به ذهنش رسيد.
چند روز بعد وقتي مرد سواركار از بيابان عبور ميكرد، مرد فقيري را ديد كه در آفتاب سوزان صحرا به روي زمين افتاده. سوار كار سمت او رفت تا به او كمك كند. حال مرد فقير خيلي بد به نظر ميرسيد، با هر سختي و ناراحتي كه بود مرد فقير را سوار اسب كرد. همچين كه مرد فقير سوار اسب شد. افسار اسب را كشيد و شروع به دور شدن كرد.
همين موقع سواركار، مرد ثروتمند را شناخت، كه قيافه خود را تغيير داده.
مرد سوار كار اسبش را صدا زد، و اسبش تا صداي صاحب خودش را شنيد، به سمت مرد سواركار برگشت. اون مرد ثروتمند هم هر كار كرد ديگه نتوانست اسب را به اون سمتي كه ميخواست ببرد.
وقتي اسب پيش سواركار آمد، سواركار به مرد ثروتمند گفت: تو نتوانستي اسب را از من بدزدي، ولي من اين اسب را به تو ميبخشم، اونهم به اين شرط كه قول بدهي به كسي نگويي كه چگونه اين اسب را بدست آوردي.
مرد ثروتمند با تعجب پرسيد: تو چرا همچين كاري ميكني، و اسبت را به من ميبخشي؟
سواركار گفت: خيلي از مسافران هستند كه در اين بيابان راه خودشان را گم ميكنند، و از حال ميروند. اگر مردم بفهمند كه ممكنه بعضي افرادي كه در صحرا افتادهاند دزد باشند، ديگر كسي به اين مسافرين كمك نميكند. مسافرين زير آفتاب سوزان خواهند مرد و رسم جوانمردي از ميان ما ميرود.
خلاصه داستاني كه بچگي خوندم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر