ديشب به خودم قول داده بودم كه تا تمام اتفاقات هفته گذشته را ننويسم، نخوابم. ولي خب نصفش موند براي امروز
خب فكر كنم بهتره از چهارشنبه شب هفته پيش شروع كنم.
چهارشنبه پيش.از صبحش سخت شروع شد. اون چهار شنبه چون 1 جلسه مهم صبح ساعت 9 داشتيم، بايد زود ميآمدم شركت، حداقل نيم ساعت قبلش بايد شركت ميبودم. اونم من كه هيچ وقت صبح اول وقت شركت نميرم. 1-2 هفته بود كه داشتيم تو شركت ميدويديم كه خودمون را براي اين جلسه آماده كنيم. 2-3 شب با پسرعموم تا ساعت 12 شب شركت مونديم كه اين كار آماده بشه. عصرش با هولمز دوتايي رفتيم كوه. موقع برگشتن باز هولمز داشت چرت ميزد. من هم به شدت خسته بودم. اينقدر كه وقتي هولمز را پياده كردم، يكم جلوترش ماشين را نگه داشتم. و چشمهام را روي هم گذاشتم. وقتي چشمهام را باز كردم ديدم 15 دقيقه هست كه ماشين روشن هست و من پشت فرمان نشسته خوابم برده. شب تا ساعت 1:20 بيدار بودم.
پنج شنبه صبح بلند شدم. اينقدر كار داشتم كه اصلا نميدونستم كدومش را بايد اول انجام بدم.
صبح اول وقت رفتم شركت. 1 جلسه ديگه ظهر ساعت 2:30 داشتيم. بايد براي يك كاري، پيش نويس دستور عمل اجرايي آماده ميكرديم. ساعت 1 بود كه زنگ زدند به ما گفتند كه اگر ميشه جلسه به جاي 2:30 ساعت 2 باشه.
ما هم براي اينكه خودمون را سر ساعت 2 برسونيم، به سرعت زديم بيرون. (البته من مطمئن بودم كه زودتر از 2:30 نميرسم.) سريع اومدم سمت خانه. بين راه ديدم كه يكم درجه آب اومده بالا. پيش خودم گفتم احتمالا باز مخزن آب اضافي خالي شده كه آب كم كرده. سريع خودم را رسوندم خانه. تا برادرام بيان پايين، سريع مخزن اضافي را پر آب كردم.
به اصرار مادرم 2 تا لقمه نهار خوردم، از خانه اومدم بيرون. چون دير شده بود شروع كردم به تند رفتن. وسط راه بودم كه ديدم. درجه آب نه تنها پايين نيامده، بلكه هر لحظه بالاتر هم ميره. نگران ماشين شده بودم. ديگه مجبور بودم آروم راه برم، از طرفي جلسه هم ديگه دير شده بود.
دم خانه عموم دوباره به مخزن اضافي نگاه كردم. پر پر بود. آروم راه افتادم به سمت محل جلسه، بين راه همش به فكر عصري بودم كه بايد با اين ماشين برم سفر خارج از تهران. وقتي سر راه از بلوار دريا رد ميشدم. ياد يكي از بچهها افتادم. فعلا چند هفته هست، كه من هر 5 شنبه به يك بهانهاي از اينجا رد ميشم.
با يكم تاخير به جلسه رسيدم. سر جلسه، طبق معمول من با بقيه بحثم شد، و شروع كردم به چونه زدن. سر بعضي از مواد دستور عمل اجرايي اصلا انعطاف نشون نميدادم. و سر نحوه شروع كار، و زمان بندي كار با بقيه اختلاف داشتم. آخر سر هم ميدونم كار اون طور كه من پيش بيني كردم پيش ميره.
بعد از جلسه با پسر عموم اومدم سراغ ماشين. بعد از يكم بررسي، و مقايسه ماشين من و پسر عموم. به اين نتيجه رسيديم كه دريچه راديتور من خراب شده، و نميگذاره كه آب از مخزن اضافي وارد خود راديتور بشه. براي همين راديتور ماشين، آب كم كرده بود و ماشين داغ ميكرد.
ساعت حدود 4:15 بود كه من اومدم بيرون. حالا كه جلسه تمام شده بود. بايد به فكر قرار بعديم با دوستام ميبودم. ساعت 5 من بايد ميرفتم دنبال يكي از دوستام و خانمش. بعدش هم ساعت 6 با بقيه بچهها ميدان قنات كوثر قرار داشتيم. اونوقت من هنوز وسايلم را هم جمع نكرده بودم. اول از همه رفتم ماشين را تعمييرگاه نشون دادم كه مطمئن بشم،كه ماشين مشكل ديگهاي نداره. بعدش هم رفتم در رادياتور را عوض كردم.
تا وسايلم را جمع كردم و ... رسيدم جلو در خانه دوستم ساعت 5:35 شده بود. وسايل دوستم را زود توي ماشين گذاشتم و راه افتاديم به سمت ميدان قنات كوثر، پايين شهرك اميد. ساعت 6:05 بود كه رسيديم اونجا،هنوز از بچهها خبري نبود. فكر نميكردم بتونم از پايين ميدان توحيد كه خانه دوستم بود تا ميدان قنات كوثر را 25 دقيقهاي برم.
بدون هيچ مشكلي تا باغ دوستمون رفتيم. (توي راه ياد هليا افتادم، پيش خودم گفتم اگر همه چيز خوب پيش رفته باشه، امروز بايد از بيمارستان مرخص بشه.)
باغ دوستم واقعا جاي قشنگي واقع شده بود. يك جاي سبز وسط يك سري دشت و تپه. اونجا از دم هر خانهاي (يا باغي) تا خانه بعدي پياده لااقل 10 دقيقه راه بود. جلوي خانه اونها يك استخر بود. كه از آب چاه پرش كرده بودند. اينقدر صاف و زلال بود، كه آدم همه چيز را توش راحت ميديد.
توي اين سفر 1 روزه 4 تا از دوستام با خانم هاشون اومده بودند. من و يكي ديگه از دوستامون مجرد بوديم. اينجا من از همه كوچكتر بودم.
دور استخر قشنگ فرش پهن كرديم و غروب آفتاب را از اونجا ميان كوهها تماشا كرديم. صحنه خيلي قشنگي بود. دور هم نشسته بوديم و حسابي در مورد همه چيز بحث كرديم. اونشب صحبت به خانههاي عفاف هم كشيد. و . . .
گشنمون كه شد به فكر خوردن افتاديم. من با 2-3 تا از بچهها افتاديم بجون مرغ، يكي از بچهها همين جوري مرغ آورده بود. يك چاقوي متوسط هم داشتيم كه اصلا خوب نميبريد. نميدونيد با چه بد بختي مرغها را به سيخ كشيديم. بعد سراغ ذغال رفتيم و يك ذغال درست و حسابي درست كرديم. حين كباب كردن مرغها يكي از بچهها رفت با يك سري ليوان يخ برگشت. خانمها هم رفته بودند تو برنج دم كنند، دوستامون هم با خيال راحت براي خودشون مشروب ميريختند. طبق معمول من نخوردم، اونشب هم همه خيلي اصرار كردند كه يكم امتحان كنم، ولي خب مرغ من همچنان يك پا داشت. فقط براي اينكه من هم بي نصيب نمونده باشم رفتم يك ليوان نوشابه خنك براي خودم ريختم و با اونها شروع كردم به خوردن.
غذا آماده شده بود و داشتيم سفره را ميچينديم كه يك دفعه جيغ خانم يكي از دوستام همه ما را به سمت خودش كشيد. يك عقرب انگشت پاي اون را زده بود. پاش به شدت ميسوخت. و از درد به خودش ميپيچيد. سريع بالاي انگشتش را با يك چيزي بستيم. دوسمون با اون چاغوي متوسط افتاده بود به پاي زنش و به شدت فشار ميداد. ميخواست پوست پاي اون را ببره كه خون بياد و سمش هم خارج بشه ولي چاغو خيلي تيز نبود. (اولش كه نيش زد، همه ميدونستيم عقرب پاي خانم دوستم را نيش زده،ولي براي اينكه به اون و خودمون روحيه بديم همه ميگفتند كه اين يك حشره ديگه هست.) من زود لباس پوشيدم. و ماشين را راه انداختم. از باغ دوستم تا نزديكترين شهر حدود 20 دقيقه راه بود. سريع راه افتاديم به سمت شهر. توي راه همش داشتيم براي پسر كوچك دوستمون توضيح ميداديم كه اتفاقي براي مادرش نياافتاده و مادرش زود خوب ميشه. اول رفتيم درمانگاه، دكتر تا پاي خانم دوستم را ديد، گفت چي كار كرديد؟ اونجا يكسري آمپول زدند. دكتر گفت كه ديگه چيزي نيست، ولي اگر ميخواهيد مطمئن باشيد براي زدن سرم ضد عقرب حتما بايد به بيمارستان دولتي. (اين وسط من يك بسته آدامس نعنا هم براي دوستام خريدم.) در ضمن دكتر سفارش كرد كه بايد جاي زخم را كمپرس يخ بكنيم. (اين كار خيلي اثر داشت و درد را به ميزان قابل ملاحظهاي كاهش داد.)
رفتيم بيمارستان دولتي يك سرم هم زديم، و خيالمون راحت شد. فقط گفتند تو بعضي از موارد بدن ممكنه نسبت به اين سرم حساسيت داشته باشه، كه اگر اين حساسيت را نشان داد، اينجا كاري از دست ما بر نميآد. بايد زود اون را به تهران برسونيد. حدود ساعت 12 شب بود كه رسيديم به باغ همه بچهها رفته بودند توي خانه و نگران ما بودند. با رسيدن ما نگراني دوستام به مقدار قابل ملاحظهاي كاهش يافت. بعد از شام ديگه، هيچكدام از بچهها جرات نميكرد بره بيرون، هواي بيرون خيلي خوب بود. من هم خيلي خسته بودم. (خيلي وقت بود كه درست حسابي نخوابيده بودم.) يك بالش با يك رو انداز برداشتم رفتم بيرون. 10 دقيقهاي دراز كشيدم. بعد يواش يواش همه اومدند بيرون. اول نشستيم همگي يك دست دبلنا بازي كرديم. (جاتون خالي حين بازي يك قهوه توپ هم خوردم كه كلي حالم را جا آورد.) حدود ساعت 1:30 بود كه يك سري رفتند خوابيدند. ما ها كه بيدار مونده بوديم. شروع كرديم به بازي. تا ساعت 5:30 داشتيم بازي ميكرديم. (از ساعت 3:30 به بعد بود كه از اون دور ها از وسط تپهها صداي بد مستي يك سري زن و مرد ميامد. و تا خود صبح ادامه داشت.)
ساعت 5:30 رفتم خوابيدم. خوشبختانه زود خوابم برد. ساعت 8:30 بود كه با صداي شستن استكانها از خواب بيدار شدم.
صبح كه بلند شديم، ديگه پاي خانم دوستم هم خوب شده بود. و دردش هم ساكت شده بود. (پاي خانم دوستم، در طول شب درد ميكرد. كلي مسكن خورد تا خوابش برد.)
بعد از صبحانه اين دوستامون هر كدامشون دست خانمهاشون را گرفتند و رفتند تو باغ، من هم كه تنها مونده بودم يك كلاه سرم گذاشتم و زدم به دشت و تپه. از هر تپه كه بالا ميرفتم. جلوتر يك تپه بود كه از اين تپه بلندتر بود. اينقدر رفتم تا به بلندترين تپه رسيدم. واقعا منظره قشنگي بود. آسمان كاملا آبي بود و قله دماوند از ميان ابرها بيرون زده بود. از دور صداي يك سري پسر و دختر ميامد كه داشتند با آهنك نسترن و ... ميرقصيدند و شادي ميكردند. توي راه همش در مورد اتفاقات روز گذشته فكر ميكردم، و همش در مورد وبلاگ و بلاگيها و ... . وقتي رسيدم خانه، ديدم بچهها رفتند توي آب. (البته تقريبا همه دور آب بودند.) به من هم گفتند بيا، خيلي خوبه، اولش نميخواستم برم. راستش حوصله لباس عوض كردن نداشتم، يكم هم خجالت ميكشيدم. ولي چون تو اون آفتاب كلي پياده روي كرده بودم. رفتم لباس عوض كردم و پريدم توي آب. آب سرد سرد بود. دقيقا مثل استخر آب يخ سونا.
اينقدر سرد بود كه نفس كشيدن هم به اين راحتي نبود. با هر دستي كه ميزدم مجبور بودم يك نفس هم بگيرم.
بعد از اون پياده روي، آب تني خيلي چسبيد.
ظهر بود كه با بچهها وسايل را جمع كرديم راه افتاديم به سمت خانههامون. وقتي خانه رسيدم، از خستگي ديگه روي پام نميتونستم بند بشم. هيچ كس خانه نبود، همه رفته بودند مهموني و همه درها را هم قفل كرده بودند. مجبور شدم با اون وضعيت برم مهموني (لباسام همه خاكي بود.) وقتي رسيدم همه سر نهار بودم. نهار خوردم سريع كليد گرفتم اومدم خانه. ساعت 3:15 بود كه رسيدم خانه. بعد از جا به جا كردن وسايلم، رفتم گرفتم خوابيدم. ساعت 4:30 بود كه از خواب بلند شدم. رفتم 1 دوش گرفتم. خيلي حالم بهتر شد.
عصري هم، مادرم اينها منتظرم بودند، هم بايد يك طرح آماده ميكردم. هم خانه يكي از بچهها دعوت شده بودم. (برادر كوچكم هم بايد از كلاس نقاشي ميبردم، مهموني.) اول نشستم سر كارم تا برادرم بياد. بعد دادشم را بردم رسوندم دوباره برگشتم خانه. تا ساعت 7:30 داشتم روي طرح كار ميكردم. ساعت 7:30 بود كه زنگ زدم ديدم هنوز بچهها هستند. بلند شدم رفتم اونجا. (خودمونيم ها، تا حالا هيچ وقت اينجوري خانه كسي دعوت نشده بودم و اينجوري جايي نرفته بودم.)
اونجا نشستيم. از همون اول منتظر يكي از بچهها بوديم كه ظاهرا قرار بود همون موقعها پيداش بشه. ولي هيچ خبري از اون نبود. تا ساعت 9:40 هي زنگ زديم تا بالاخره اون را توي خانهشون پيداش كرديم. اون دوستمون اومده بوده، ولي هر چي گشته بود خانه اين دوستمون را پيدا نكرده بوده و برگشته بوده خانه. خيالمون كه از دست اين دوستمون راحت شد. برگشتيم خانه. شب باز تا دير وقت بيدار بودم.
شنبه: بازم تا عصري داشتم ميدويدم، عصري زود اومدم خانه (ساعت 7:30) تا ساعت 1 داشتم روي طرح كار ميكردم، بعدش دوباره اومدم روي خط.
يكشنبه: صبح ساعت 8:30 از خانه اومدم بيرون، دقيقا اونطرف تهران قرار جلسه داشتم. (از دم خانه ما تا اونجا حدود 25 كيلومتر راه هست.) سر راه دنبال يكي از دوستام هم بايد ميرفتم. بعد از كلي طي مسير، جلسه به نتيجه نرسيد. براي همون روز بعد از ظهر ساعت 2 دوباره قرار گذاشتيم. به كوب رسوندم خودم را شركت، 1 كار داشتيم كه همه منتظر من بودند. سريع تا ساعت 1:30 كارام را كردم. اومدم بيرون، كارم تموم نشده دوباره بايد برم تو اون ور تهران. (اين كار را به طور شخصي با يكي از دوستام دارم انجام ميدم.)
توي گرما، رانندگي خيلي خستهام ميكنه، با اينكه ماشين كولر داره، ولي بازم اذيت ميشم. اين دفعه جلسه به يك نتيجههايي ميرسه، ولي كار تموم نميشه.
ساعت 3:40 دقيقه دوباره برميگردم شركت، ديگه خستگي توي همه چهرهام معلومه، ديگه صدام هم به سختي در مياد. بايد كار را تمام كنم. ساعت 5:30 هم دوباره بايد برم تو جلسه هيئت مديره 1 جاي ديگه. زنگ ميزنم ميگم جلسه را شروع كنند. من چون كار دارم، ساعت 6 خودم را ميرسونم.
به هر جون كندني هست خودم را به جلسه ميرسونم. تو ي اين جلسه، بالاخره بعد از چند جلسه حرفام را به كرسي مينشونم. براي پر حرفي و بحثهايي كه كردم، جلسه تا ساعت 8:30 طول كشيد. وقتي ميايم بيرون از خستگي دارم ميميرم. دوست داشتم ماشين را همون وسط ول ميكردم و با تاكسي ميآمدم خانه. ...
موقع برگشتن، باز همت مثل هميشه شلوغه و بسته هست. راهم را عوض ميكنم كه از يك مسير ديگه بيام، ولي بخاطر خستگي بيش از حد، براي اولين بار يك مسيري را اشتباه ميرم. و به جاي اينكه زودتر برسم خانه، نيم ساعت بيشتر توي تراقيك گير ميكنم.
وقتي ميرسم خانه، خودم را روي تخت ولو ميكنم. تمام بدنم از خستگي درد ميكنه، خستگي روحي و جسمي امانم را بريده، با اين وضعيت بايد بلند بشم و اشكالات طرح را رفع كنم. تا دوباره فردا براي تاييد نهايي برسم.
ساعت 1:30 دقيقه هست كه ميرم ميخوابم.
دوشنبه: امروز هم باز صبح زود بلند شدم. يكم وضعم از لحاظ روحي بهتر از ديروز هست. ولي از تمام چهرهام همچنان خستگي ميباره. طرح را صبح با پيك ميفرستم. ولي نميدونم چرا پيك نميرسه، راهي را كه بايد نيم ساعته ميرفته. 3 ساعت طول ميده كه بره. كاره من تو شركت اين شده، كه هي زنگ بزنم بپرسم. پيك رسيد يا نه. پيش خودم ميگم به من نيامده كه از پيك استفاده كنم. بايد خودم ميرفتم طرح را ميدادم.
بعد از ظهر ساعت 5 تصميم ميگيرم برم سينما. به هولمز و خواهرم زنگ ميزنم. قرار ميشه كه براي ساعت 7 بريم سينما كانون ارتفاع پست. هولمز ميآد شركت و با هم ميرم دنبال اون يكي اژدها. با چه بدبختي خودمون را ساعت 7 ميرسونيم سينما كانون. كه ميبينيم سينما تا 2 شهريور تعطيل هست. (به خاطر خستگي بيش از حد نميتونم فكرم را متمركز كنم. و به همين تند رفتن خيلي برام سخته.)
با بچهها ميريم سينما ايران براي ديدن فيلم زندان زنان.
توي اين فيلم شايد به نوعي بشه تاريخ 17 ساله كشورمون را ديد. توي اين فيلم 3 مقطع تاريخي را با هم مقايسه كرده.
اول سالهاي 60-61 ، سالهاي ابتدايي جنگ، سالهايي كه هنوز مردم روحيه انقلابي دارند، و سالهاي برخورد با گروهها و ...
دوم زندان را در سالهاي بعد از جنگ و دوران سازندگي نشان ميده،
و سوم ميآد به سالهاي بعد از دوم خرداد. سالهاي 78
فيلم جالبي بود،از هر جهت كه آدم دوست داشته باشه ميتونه به اون نگاه كنه،و براي خودش تفسير بياره.
مثلا ميشد ديد، كه تو هر دوره بيشتر زندانيها چه تيپ آدمهايي هستند. يا به مرور كه زمان ميرفت جلو، زندان روز به روز شلوغتر ميشد. و سن زندانيان كمتر و كمتر ...
اون روز هم تمام شد. تصميم گرفتم 3 شنبه حتما برم كوه.
سه شنبه: امروز صبح يكم بيشتر خوابيدم. هنوز خستهام، عصري ميرم پاساژ رضا و پاساژ عالي و ميدان وليعصر. خيلي وقت بود كه اين طرفها نرفته بودم. دنبال چند تا برنامه براي خودم ميگشتم. دو بسته CD براي پسر عموم و دنبال USB HUB براي يكي از بچهها. اين آخري با اينكه سيستم خيلي سادهاي داره. ولي تقريبا بعد از زير رو كردن اين 3 پاساژ و سر زدن به همه مغازههاي اونها، فقط 1-2 مدل پيدا ميكنم. كه قيمتشون بالاست. 1 مدل هم دوستم داره، كه قيمتش بد نيست و خيلي ساده هست. و چيني هست.
چهارشنبه: انگار 1 جوري چهارشنبههاي من هم گير هست. اينكه هر هفته چهارشنبهها ميرم كوه خيلي هم بي حكمت نيست.
هر وقت كه ميرم كوه من را ياد اتفاق 1 سال نيم پيش مياندازه. 1 خاطره خيلي خوب. كه شايد اون را اينجا بنويسم.
اين هفته خيلي دير رسيدم كوه. وقتي كه ميخواستم از كوه بالا برم، تقريبا شب شده بود، و قرص كامل ماه تقريبا توي آسمان بود. وقتي كه تنهايي از كوه بالا ميرفتم. بغض گلوم را گرفته بود. دوست داشتم همونجوري اون وسط بشينم. و گريه بكنم. واقعا خسته شده بودم. دلم خيلي گرفته بود. داشتم به تنهايي خودم فكر ميكردم. به اينكه آيا بالاخره يك روز از اين تنهايي در ميام يا نه. اين مدت كه كوه ميرم. خيلي آدم تنها مثل خودم پيدا كردم. دختر و پسر. برام خيلي جالبه.
وقتي اون بالا به چشمه و رستوران رسيدم. يك دفعه همه چيز عوض شد. اون بالا واقعا بوي زندگي ميداد. 40-50 نفر اونجا نشسته بودند و همه ميخنديدند. انگار همه از زندگي صحبت ميكردند. همه شاد بودند. اون وسط ديگه ناراحتي من هم جا نداشت. انگار همه اون جمعي كه اونجا نشسته بودند 1 دفعه به من انرژي دادند. تمام ناراحتيهام را فراموش كردم. انگار نه انگار كه تا چند دقيقه قبلش ميخواستم گريه كنم.
موقع برگشتن به خانه، متوجه شدم كه بعد از چند وقت بازم ميتونم لايي بكشم و تند برم.
پ.ن.: تمامي صحبتهايي كه در مورد سياست توي اين هفته اخير كرده بودم. را از نوشته بالا بيرون كشيدم.
توي اين هفته، چند روز در مورد دادگاه مابقي ملي مذهبيها و سرانجام اين گروه صحبت كردم. چند روز هم بحث كودتا داغ بود.
شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر