امشب رفتم استخر و سونا
حدودا 5 ساعتي اونجا بودم. حسابي ياد بچگيام كرده بودم. همش ميرفتم كف استخر، 1 مدت هم رفتم اون پايين كف استخر نشستم. (البته بچه كه بودم ميرفتم تو عمق 4 متر ميخوابيدم.)
امروز، هنگامهاي بود، اولش كه رفتم دم استخر، ديدم همه اونهايي كه تو آب هستند، دارند شنا سگي ميكنند. همه قيافهها هم 6 در 4 بود. بعد از 5 دقيقه كه ملت را نگاه كردم. پريدم تو آب، براي اينكه خيلي تابلو نشه، با كلي بدبختي، منم 1 طول شنا سگي كردم. بعد كه دوستام اومدم اوضاع خيلي بهتر شد.خوشبختانه از ساعت 8 به بعد خلوت شد. ديگه ما بوديم و كل مجموعه استخر و سونا، تا جون داشتيم شنا كرديم، به هر حال كلي خوش گذشت.
(راستي نميدونم چرا وقتي امروز تنها توي سوناي تر بودم، ياد مردشور خانه افتادم.)
آخر شب، موقع برگشتن از سونا (ساعت 11:45) 2 نفر كه با ما تو سونا بودند را سوار كردم، و به خانه رسوندم، يكيشون مثل اينكه دكتر بود. ميگفت روز قبلش تصادف كرده، ماشينش تعمييرگاه هست. كلي هم به من تعارف كرد كه شب برم پيش شون، ميگفت وسايل پذيرايي همه چيز محيا هست، ميگفت:ودكا خوب هم دارم، بدون تعارف اگر ميتوني بيا امشب را به من افتخار بده و ... . منم آدم خجالتي نخواستم بزنم تو ذوقش كه اصلا نميخورم، براي همين هي دليل ميآوردم كه امشب كار دارم، اتفاقا بايد خانه داييم ميرفتم، (از سونا كه اومدم بيرون ديدم كلي پيغام براي من گذاشتند كه خانه كسي نيست، و بيا خانه دايي) خلاصه اين شد، كه دعوت اون آقا را رد كردم. ولي برام جالب بود، نميدونم چرا اون طرف اول از همه چيز من را براي خوردن ودكا دعوت كرد؟ يعني قيافه من به اينجور آدم ها ميخوره :)
ديروز با 2 نفر از بچهها رفتيم كوه. خيلي خوب بود. موقع برگشتن، داشتيم ميآمديم كه يك دفعه ديديم 1 دونه از اين تويوتا سياه ها آرام پشت سرمون داره ميياد، هر وقت كه به ما نزديك ميشد، نا خودآگاه حواسمون ميرفت دنبال اون و 1 دفعه صحبتمون به هم ميخورد. با اينكه ما هيچ مشكلي نداشتيم، ولي خب اين مسئله هي ما را ناراحت ميكرد. (باز ياد فيلم ارتفاع پست افتادم)، مثلا اون ماشين اومده بود كه براي ما امنيت بكنه، ولي تا به ما نزديك ميشد ناخودآگاه احساس نا امني به ما دست ميداد.
پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر