چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۱

امروزم مثل روزهای دیگه، فوق العاده کارم زیاد بود. کارهای خودم کم بود. باید دنبال کار ماشین هم می‌بودم. آدم نمی‌دونه به حرف کی می‌تونه، اطمینان بکنه. فقط حسابش را بکنید. که قیمت کا‍پوت ماشین را از ۳۲ می‌گویند تا ۵۸. همه هم می‌گویند اصل کم‍‍پانی هست.
بعد از ظهر ساعت ۴ بود که عرایض به من زنگ زد. گفت: بچه‌ها اینجا هستند. منم خیلی ریلکس گفتم خب منم برای ختم می‌آم. خندید گفت ختم تمام شد.
این را که گفت:‌انگار یک سطل آب یخ روی سر من خالی کردند. آخه من فکر می‌کردم ختم از ساعت ۴ تا ۶ هست. هر جور بود خودم را آنجا رسوندم. دیدم یکسری از وبلاگ نویسها اونجا هستند. فقط رسیدم یک نگاهی به مسجد بندازم. یکسری از بچه‌های برشین بلاگ هم اومده بودند. نزدیک ۳۰ نفر بودیم. همه راه افتادیم بریم ۱ جایی پیدا کنیم بنشینیم. از بس زیاد بودیم هر جای درست و حسابی می‌رفتیم. عذرمون را می‌خواستند. آخر سر هم، دست از پا درازتر داشتیم می‌رفتیم خانه که یک فکر شیطانی به ذهنمون رسید. بچه‌ها همه رفتند به سمت پ‍ل سیدخندان، ما هم رفتیم سراغ ماشینمون. ۲ نفر ماشین داشتیم. وقتی من رسیدم ۴ نفر سوار ماشین جلویی شده بودند و رفته بودند. و ۷ نفر مانده بودند که با ماشین من بیان. خلاصه همه به طریقه فشار سوار شدند. (اون‌هایی که سوار ماشین جلویی شدند یکم خجالت بکشند.)‌ رفتیم سمت برج سفید. اونجا هم تا من ماشین را پارک کردم، بقیه رفتند توی کافی‌شاپ من هم که فکر می‌کردم اینها توی کافی شاپهای برج سفید رفتند. مجبور شدم ۱۴ طبقه را بالا و پایین کنم. آخرش هم از بالکن طبقه ۱۴ گولی را اون پایین پیدا کردم. معلوم شد، که اینها رفتند یک کافی شاپ پایین برج سفید. و من توی برج سفید دنبال نخود سیاه می‌گشتم. توی کافی شاپ همه دور یک میز چپ‍یده بودند، انگار مجبورمون کرده بودند که همه اینقدر برادرانه خواهرانه بنشینیم. همه چیز خوب پیش می‌رفت تا سفارشات را آوردند. میان همه عصیان غذا هم سفارش داده بود. اولین حمله را خانم گل به غذای عصیان کرد، که عصیان این حمله را توسط چنگال با خشونت کامل دفع کرد. البته این جانفشانی خانم گل بی تاثیر نبود و باعث شد بقیه ازاین فرصت استفاده کنیم و قسمتی از غذای عصیان را برداریم. عصیان هم مجبور به عقب نشینی به یکی از میزهای مجاور شد. ....
آخر سر هم خانم گل یک فال حافظ گرفت که این فال درآمد: نخود نخود هر که رود خانه خود.


دوشنبه
بعد از ۲-۳ روز دوندگی، بالاخره مشکل بیمه ما حل شد.
جالب بود یکشنبه ۲ بار رفتم مرکز راهنمایی رانندگی، ۱ بار صبح رفتم، گفت الان دیگه نمی‌گیریم، بعد از ظهر بیان، عصری که رفتیم. اولش گفت وایسین ببینید چی میشه، بعد از ۱-۲ ساعت ایستادن. گفتند دیگه نمی‌شه، فردا بیایید. خودش گفته بود که تا ساعت ۸ شب مدارک را می‌گیریم، و تا ۹ هم هستیم. منتها ساعت ۵/۶ ما را فرستاد گفت برید. وقتی هم به اون اعتراض کردیم که چرا کارمون را راه نمی‌اندازی، گفت که: شما حالتون خوشه می‌خواین ۱ روز کارتون راه بیافته، حداقل باید ۳ روز بیایید که کارتون درست بشه. و ...
اون موقع که این حرف را به من زد، می‌خواستم یکم نصحیتش کنم که این وقتی که از هر کدام از ما تلف می‌شه، دودش آخرش تو چشم همه می‌ره،‌ ولی دیدم مال این حرفها نیست که بفهمه من چی ‌میگم.
هر چی بود امروز پسره زنگ زد گفت: رفته بیمه پولش را گرفته، خیلی هم از من تشکر کرد و ...


شنبه با ۳ تا از بچه‌ها که ۱ نفرشون جدید بود رفتیم کوه. عجب کوهی بود. هوا نیمه ابری و خنک و یک باد خوب اون بالا می‌آمد. توی اون هوا دستها را باز می‌کردم و چشمهام را می‌بستم. و یک لحظه مجسم می‌کردم که دارم پرواز می‌کنم. این نفر جدید هم خیلی خوب آمد بالا، من که اصلا انتظار نداشتم اون بالا برسه. (فکر کنم خودش هم باورش نمی‌شد.) این دوستمون، توی راه خیلی ذوق زده شده بود. همش بالا و پایین می‌پرید. و همش حرف می‌زد. هر چند وقت یکبار هم شروع می‌کرد به دویدن. خلاصه کلی به من خوش گذشت.
داشت یادم می‌رفت: قرص کامل ماه را هم تا اونجا که می‌شد دید زدیم. نمی‌دونید ماه، چه طلوع قشنگی داشت. اگر دوربین داشتیم، حتما چند تا عکس از اون طلوع رویایی ماه می‌انداختیم.

هیچ نظری موجود نیست: