امروز از جلسه بر ميگشتم، اعصابم حسابي خورد بود.
3 نفر را ديدم كه با خيال راحت، كنار پياده رو نشسته بودند و با هم ديزي ميخوردند. اصلا خيالشون نبود كه مردمي كه از جلو آنها رد ميشوند چي به اونها ميگويند.تو حال خودشون بودند. از سر وضعشون معلوم بود كه كارگر هستند. 1 لحظه پيش خودم گفتم. گاشكي منم مثل اينها راحت بودم و غصه هيچ چيز را نميخوردم.
دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر