امروز صبح با فريادهاي مادرم از خواب بلند شدم. بنده خدا 1 كم حق داشت. آخه من روي زمين خوابيده بودم. و روبالشي و شمدم حسابي خاكي شده بودند. همون صبح اونها را انداخت تو ماشين كه بشوردشون.
تا ظهر داشتم اتاقم را جمع ميكردم. وسط وسايلم چند تا از انشاء هايي كه توي دبيرستان نوشته بودم را هم پيدا كردم. (برام جالب بود.)
عصري با 2 تا از برادرام + هولمز رفتيم نمايشگاه كامپيوتر، خيلي بد نبود، ولي عالي هم نبود. (البته من فقط نصف نمايشگاه را ديدم، و خيلي از چيزهايي را كه دوست داشتم هنوز پيدا نكردم.)
خلاصه داشتيم بر ميگشتيم كه 1 دفعه هولمز گفت: رها تو ماشينت را به برادرت نميدي، بگذار 1 كم اون سوار بشه، تا راه بيفته. منم خيلي سخت نگرفتم. سر اولين چهار راه پياده شدم و ماشين را به برادرم دادم. برادرم هم انصافا خوب رانندگي ميكرد. نزديكهاي خانه بوديم كه ماشينها پشت چراغ ايستاده بودند. با اينكه از 100 متر قبل به برادرم گفتم ترمز كن، ولي نميدونم چرا خيلي آرام ترمز گرفت. اين شد كه ماشين محكم خورد به ماشين جلويي، چراغ ماشين شكست و كاپوت ماشين جمع شد. خدا را شكر به كسي آسيب نرسيد. وقتي ماشين تصادف كرد، كلي تو ذوقم خورد. خلاصه وايساديم تا پليس اومد و كروكي كشيد و ... براي اينكه راحت دنبال كارهاي ماشين و بيمه برم. گواهي نامه خودم را به جاي دادشم دادم.
وقتي اومدم خانه، سرم به شدت درد ميكرد. اصلا حوصله نداشتم. مادرم خوشحال بود كه براي هيچكدام از ما اتفاقي نيافتاده و مساله به خوبي حل شده. ميگفت مسئلهاي نيست. ماشين درست ميشه. ولي اگر دست يكتون خون ميشد من بايد چي كار ميكردم و ... . امشب كلي صدقه كنار گذاشت.
تو اين وضع مادرم گفت كه تو بايد بياي عروسي، نميشه نياي. (به خاطر تصادف اصلا فراموش كرده بودم كه بايد عروسي هم برم) منم مثل يك بچه حرف گوش كن، لباس پوشيدم و آماده شدم. با ماشين پدرم رفتيم. اونجا هم يكسري از فاميلها را ديدم. ولي اينقدر سرم درد ميكرد. كه تنهايي پشت 1 ميز نشسته بودم و از خودم پذيرايي ميكردم. اواخر مهموني بود كه سرم آروم گرفت و رفتم ميان بقيه.
شب وقتي اومدم خانه، باز چشمم به ماشين افتاد. كلي حالم گرفته شد. مادر بزرگ داييم هم ماشين را ديدند. براي اينكه برادرم روحيه خودش را از دست نده، مادرم گفته بود كه رها تصادف كرده. براي همين امشب كلي نصيحت هم شدم. مادر بزرگم ميگفت: ننه، شنيدم يكم تند ميري، يكم يواشتر برو، كار يك دفعه پيش ميآد و ... . (خلاصه امشب، كلي نصيحت هم شدم :) )
پيش خودم ميگم، تقصير خودم هم بوده، بايد به دادشم ميگفتم كه آرومتر رانندگي كنه. يا شايد نبايد ماشين را دست اون ميدادم و ... . به هر حال، هر چي بوده گذشته، بايد فكر اين باشم كه ديگه از اين اتفاقات نيافته.
شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر