دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۱

جمعه نشسته بوديم، دور هم و منتظر بقيه بوديم كه از سفر برگردند. يك دفعه صحبت يكي از همسايه ها شد. كه چند وقته از خانشون رفتند.
كه يك دفعه مادرم با خوشحالي گفت: دختر فلاني، ازدواج كرد.
كلي خوشحال شدم. ياد اتفاقات تلخ سال 60 افتادم، ‌انگار همين ديروز بود كه ريختند خانه اونها، يادم هست كه يك روز صبح ريختند خانه اونها و تا عصري خانه اونها را مي‌گشتند، بعد از ظهر روز بعدش هم اومدند خانه ما. همسايه روبرويي ما لطف كرده بود، خودش رفته بود كميته، و با ماشين خودش يكسري پاسدار را آورده بود.
وقتي اومدند من جلو در خانه داشتم بازي مي‌كردم. يادمه يك سلام گرم هم به همسايمون كردم.
اونسال وقتي ريختند خانه اونها، پدر و مادرش را گرفتند و با خودشون بردند. خواهر بزرگه اون موقع حدود 3 سالش بيشتر نبود. 2 ماه بعد هم خواهرش توي زندان بدنيا اومد. نمي‌دونم چرا هيچ خاطره‌اي از پدر و مادر او ندارم. فقط تصوير تاريكي از پدرش يادمه، از پيش از انقلاب، اون موقع كه شبها از بالاي پشت بام شعار مي‌دادند. و ...
تا اونجا كه يادمه، پدر اون چون توي سازمان بود ،همون سال 60-61 اعدامش كردند. مادرشون تقريبا تو سازمان هيچ‌كاره بود. فقط چون يك نسبت فاميلي با يكي از سران سازمان داشت، اون را توي زندان نگه داشته بودند. تا اينكه او را هم در سال 67 اعدام كردند.
توي تمام اين سالها مادربزرگشون با عمو هاشون زحمت اين 2 تا دختر را كشيدند و اونها را بزرگ كردند. و نگذاشتند كه اونها خيلي جاي خالي پدر و مادرشون را حس كنند.
تا اينكه وقت ازدواجشون شد. راستش، خانواده اونها مدتها نمي‌دونستند كه بايد در مورد پدر و مادر اونها چي به خواستگارها بگويند. بگويند كه پدر و مادر اينها هر دو اعدام شدند؟
آيا هيچ خواستگاري حاضر هست با دختري كه پدر و مادرش، هر دو اعدام شدند ازدواج بكنه؟ و ...
وقتي خبر ازدواج يكي از خواهر ها را شنيدم خيلي خوشحال شدم. اميدوارم اون يكي هم بدون مشكل يك روز ازدواج بكنه.
تازه بعدش ياد يكسري ديگه از خانواده‌ها افتاديم. ياد خانواده رضايي‌ها كه 5 نفرشون قبل از انقلاب شهيد شدند، چند نفرشون هم بعد از انقلاب، ياد حاج صادق، ياد آقاي شانهچيان و ...
ياد خيلي‌ها افتاديم. ياد خيلي از خانواده ها كه بعد از اون جريانات به طور كامل از هم پاشيدند.
...
نمي‌دونم، آيا توي اين مملكت روزي را خواهد رسيد، كه ديگه خون و خونريزي و برادركشي، ريشه كن بشه.
آيا آدمها روزي اونقدر رشد پيدا مي‌كنند، كه بتوانند توي دلشون به جاي نفرت، عشق و محبت را پرورش بدهند. و به اين جمله برسند كه: در بخشش، لذتي هست كه در انتقام نيست.

هیچ نظری موجود نیست: