شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۱

امشب تو وبلاگ خورشيد خانم ديدم كه گفته يكي از وبلاگ نويسها،‌ فوت كرده. خيلي ناراحت شدم، اميدوارم كه خدا به خانواده‌اش صبر بده.
خدايش رحمت كند. براي شادي روحش يك فاتحه بخونيد. (هر چيزي كه دوست داريد و فكر مي‌كنيد به اون آرامش مي‌ده بخونيد.)

پ.ن. وقتي دكتر سحابي فوت كرد، پيش خودم گفتم: مي‌شه بعد از مرگم، همه از من به نيكي ياد كنند.
امشب همه جا سر زدم، تمام پيامهاي كل كده را خواندم. همه به نيكي از ماه پيشوني ياد كرده بودند. واقعا كه آدم خوبي بوده.
جريان ما وقع به نقل از كل كده Negar
Re: الا اي رهگذر منگر چنين بيگانه بر گورم ( حادثه


« Reply #191 به تاريخ: September 20th, 2002, 2:38pm »

--------------------------------------------------------------------------------

بچه ها الان ساعت 1 نصفه شب جمعه است.ما 13 نفري كه اونجا بوديم تمام ماجرا را ميدانيم.ولي براي اون بچه هايي كه شمارشون از دستم در رفته و براي من پي ام دادند كه ماجرا رو كامل بگو مجبورم اين خاطرات را تكرار كنم...
1: نوشته ي قبلي ام پر از غلط املايي بود ،به دليل قرص هاي آرام بخش وخواب آور.
2: تمام اين نوشته ها از ديدگاه منه ،اگه كمبودي دارد به دليل اين است كه من در تمامي نقاط و صحنه ها حضور نداشتم.از كليه بچه هايي كه اونجا بودند و مي خوام ماجرا را كامل كنند تقاضا ميكنم هر قسمت از نوشته ي من كه نقض داره تصحيح كنند.
3: خيلي از صحنه ها رو نتونستم بيان كنم.به دليل اينكه فراموش كردم بنويسم يا دقيق متوجه نبودم.
4: من كاري نكردم و واقعا جا داره كه از معاون ،محسن ،پانته آ ،رضا ، حامد يو داش سيا كه سعي در آرام كردن جو ،پيدا كردن امداد و جمع و جور كردن بچه ها داشتند تشكر كنيم.
ما14 نفر يعني: پاپ ، معاون ، حامد يو ،مشراك ،داش سيا ،فروزان ،علي ديوي ،ندا جون ،پانته آ ،امير (برادر عمو ) ،محسن ،كن ،نگار،نيما باحال ،راس ساعت 7 صبح كوه بوديم،تا ساعت 11:45 عشق دنيا را كرديم. فروزان و چند تا از بچه ها به جايي رفتند تا زغال براي جوجه كباب را آماده كنند ، تا اينكه يك سنگ بزرگ وسنگين از بالا به سر فروزان خورد و كمانه كرد (يا متلاشي شد ) و بقاياش به سر كن اصابت كرد. همه به طرف فروزان رفتيم ،رضا ، سياوش معاون و مشراك براي يافتن امداد رفتند.من اول به طرف كن رفتم ،شروع كردم به پاك كردن خون چهره اش و خون اطراف سوراخ هاي سرش.
صداي فرياد هاي فروزان فروزان بچه ها را مي شنيدم ،به طرف فروزان رفتم ،لب هايم رو رو لب هاي كبود و سرد فروزان گذاشتم و شروع به دادن نفس كردم‌،دهنم پر از لخته هاي خون شد ،دوباره شروع كردم و سعي كردم خوني كه از دهان و بيني اش مي آمد رو خارج كنم ، لخته هاي خون بود كه غورت مي دادم ،همون مو قع فهميدم تموم كرده...
مانتو و لبه هاي روسري ام خوني شده بود...
بسختي صخره ها رفتم ،110 رو گرفتم و دو بار گوشي را رو من قطع كردند ،اومدم پايين از توي رودخانه جلو رفتم و چند نفرو پيدا كردم ،صورتم و دستام غرق خون بود ، من فرياد ميزدم يكي داره ميميره و مردم ابلهانه به من نگاه ميكردند، فقط نگاه انگار داشتند فيلم ميديدند...به زحمت سه نفرو پيدا كردم و بالاي فروزان بردم ،در همين حال محسن گفت 4 نفر حالشون خرابه...
اول رفتم سراغ نيما بغلش كردم و سعي كرم آرومش كنم ، رفتم بالاي رودخانه امير خل شده بود يه قوطي بنزين را باز ميكرد و مي خورد قوطي رو ازش گرفتم و يه فالاگس چاي دستش دادم ، مشراك از حالت عادي خارج بود و با من درگير شد.با كمك پانته آ هر چيز خطرناك رو از كنارشون برداشتيم و قايم كرديم ،روسريمو باز كردم وپانته آ اونو دور سر كن پيچيد...
امداد رسيده بود و شروع به بررسي و پانسمان فروزان و كن كردند...
بچه ها رو جمع و جور كرذيم و به يه كافه رسيديم ،نمي تونم مشقت هايي رو كه تا به رسيدن با كافه متحمل شديم رو بيان كنم .
تو كافه ي نسيم باز هم بايد بچه هارو آروم مي كردم ، با پدرم تماس گرفتم و ماجرا رو گفتم...
نيما همچنان شوكه فقط روبه رو را نگاه ميكرد ،علي و رضا نمي دونم كجا بودند و مشراك شوكه تر...
امير از من مي پرسيد چرا فروزان نمياد و من مي گفتم الان مياد ، الان مياد...
ديگه نتونستم طاقت بيارم به آشپزخونه ي كافه رفتم رو زمين افتادم و گريه كردم ،تا اون موقع مجال گريه نداشتم...
با اومدن پانته آ و كمك اون خودمو جمع جور كردم و شروع به دروغ گفتن كردم :
فروزان بيهوشه ، ولي خوب ميشه...
سرهنگ اومد ،صورت جلسه كرد و همراه با جنازه فروزان پايين اومديم‌،پايين نگهمون داشتنو و بعد هم خونه...
شب منو بردند درمانگاه ، حالم خوب نبود...فقط خواب آور و آرام بخش...
-----------------
ساعت 8 صبح زنگ زدم به پانته آ ،با مادر فروزان از پزشك قانوني اومده بودند و مي رفتند بهشت زهرا...شروع كردم زنگ زدن به بچه ها ،الكس ، كلفت ،نيلوفر...
براي ونك پيغام گذاشتم و بعد هم به همه ي بچه ها زنگ زدم و خواستم كه بياين بهشت زهرا...
من و پدرم به غسلخانه رسيديم ،پانته آ رو ديدم كه پشت سر جنازه بود ،ضجه هاي مادر و پدرش...
پشت سر جنازه رفتيم تا به خاك سپردنش...
زماني كه كفن رو از صورتش كنار زدند ، براي آخرين بار چهره ي معصومانه اش را ديدم ،گلهايي كه تو بقلم بود پرپر كردم و روي جنازه اش ريختم...
مادرش تو بقلم بود...
ديدي رفت؟
نگار.. تو ديدي رفت...
وقتي سنگ ها رو رو قبر مي ذاشتند به زحمت مادرش رو از روي خاك بلند كردم تا آخرين سنگ رو بزارن...
بچه ها تك تك و يا با هم به سر خاكش مي اومدن و اشك هاي من لباس پيف پافو خيس ميكرد...
ميدونستي قرار بود فردا با هم بريم نمايشگاه؟
خودمون دو تا فقط...
و و پيف پاف مي گفت نگار آروم باش... آرروم باش...
بچه هايي كه سر خاك بودند: رابي ،رضا ،پيف پاف ،مشراك ،داش سيا ، ندا ، معاون ، باتيستوتا ،پانته آ و من.كن زماني رسيد كه همه رفته بوديم.
به خونه رسيديم و من بعد از ظهر بايد زمان ختم را به بچه ها خبر مي دادم.
-------------------
هر كس ميخواد از زمان ختمش اطلاع پيدا كنه ،به من پي ام بده.
-------------


« Last Edit: September 20th, 2002, 2:59pm POP »


هیچ نظری موجود نیست: