خاله،دايي،برادرم، همه رفته بودند كلاردشت، امروز عصري قرار بود بيان، شوهر خاله من نتونسته بود بره، امروز ظهر براي نهار اومده بود خانه ما، كه بعدازظهر وقتي خالهام با بچهها برميگردند ببردشون خونشون.
مادرم براي همين 1 مهمون، 2-3 رقم غذا پخته بود. نميدونم چرا هميشه، اينجور وقتها از كوره در ميرم، امروز خيلي به خودم فشار آوردم كه به مادرم هيچي نگفتم. (البته اينقدر ناراحت بودم، كه بعد از نهار هر چي گفت، بيا ظرفها را بشور، به روي خودم نياوردم. و به جاش نشستم روزنامه خواندم.)
شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر