یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۱

امروز صبح وقتي بيدار شدم، و به كارهاي كه بايد طي روز انجام مي‌دادم فكر كردم. كلي ناراحت شدم. الكي الكي بايد نصف شهر را مي‌گشتم، تازه كلي هم كار تو شركت داشتم.
با ناراحتي، اومدم روي خط، كه يك كار كوچيكي انجام بدم و بعد برم.
همين كه داشتم كارم را انجام مي‌دادم، يكي از دوستام رو روي خط ديدم. به اون گفتم، كه امروز هم اوضاعم خيلي شير تو شير هست. گفتم: دعا كن كه كارها به خوبي پيش بره.
اون هم گفت: انشاا...
هنوز 20 دقيقه نگذشته بود، كه يكي از دوستام زنگ وخبر لغو يكي از جلسه‌ها را داد. كلي خوشحال شدم.
تا بعد از ظهر همه جلسات يكي بعد از ديگري، به هم خورد و من يكم به كارهاي خودم تو شركت رسيدم.
امروز عصر كلي دوستم را دعا كردم.
با اين كه اين 3-4 تا قرار من به هم خورد، من ساعت 12:17 دقيقه شب بود كه از در شركت اومدم بيرون.

هیچ نظری موجود نیست: