چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۱

ديروز با چند تا از بچه‌ها،‌رفتيم يك جا جلسه.
يك آدم خيلي متشخص، هم اومده بود،‌براي ما صحبت كنه. همون اول‌هاي صحبتش بود، كه بچه‌ها يك دفعه زدند زير خنده. قاه قاه مي‌خنديدند. اون بنده خدا هم مونده بود،‌حاج و واج نگاهمون مي‌كرد.
ولي هر چي كه بود، بنده خدا هيچي نگفت، رفت خودش چايي ريخت آورد. تو اين فاصله هم بچه‌ها خودشون را جمع كردند. دوباره تا اومديدم شروع كنيم، هولمز به من زنگ زده. به هر حال اون جلسه تموم شد و همه چيز بخير گذشت.
اين خورشيدخانم هر دفعه كه ما را مي‌بره 1 دور بچرخونه، كلي به ما حال ميده. از بس لايي مي‌كشه، آدم از زندگي سير مي‌شه. پريشب همچين از بين 2 تا ماشين رد كرد، كه همه داشتيم سكته مي‌كرديم. يا يك جاي ديگه پا را گذاشت رو گاز، عين خيالش هم نبود كه كه چراغ قرمز هست، درست چند متري ماشين جلويي زد رو ترمز و ماشين را در چند سانتي متري ماشين جلويي نگه داشت، بعدش خيلي ريلكس برگشته به ما نگاه مي‌كنه مي‌گه، خوب بود؟
ديشب قيافه پينك فلويديش ديدني بود. بنده خدا چند كيلو لاغر شد. منم كه ديگه مثل ني قليون شدم. اگر 1 موقع ديديد كه من خيلي لاغر هستم، بدونيد تقصير كي هست.
ديشب رفتيم 1 جا شام بخوريم، يكي از دوستاي دوره دبيرستان را با خانمش و بچه‌اش ديدم. خيلي وقت بود نديده بودمش، چند دفعه رفته بودم كه ببينمش،‌ و لي محلش را پيدا نكرده بودم. كلي با هم خوش،‌بش كرديم. به من گفت تو هنوز ازدواج نكردي، و من مثل هميشه 1 ليخندي زدم و گفتم نه.
ديشب، يكي از بچه‌ها ديرش شده بود،‌ اون وقت من دلم براي اون شور مي‌زد. هر چي بود تمام شد ‌رفت.

هیچ نظری موجود نیست: