نميدونم چرا امروز صبح وقتي ميرفتم سركار، ياد نوشته پدرام افتادم. اون نوشته كه در مورد نسل سوخته بود.
پيش خودم گفتم، اگر 1 زماني كسي بخواد براي اين كشور كاري بكنه، حتما از همين نسل هست. شايد اين نسل بيشتر از همه سختي كشيدند. و شايد تنها گروهي باشند، كه هم نسل پيش از خودشان را درك ميكنند و هم ميتوانند زبان مشتركي با نسل بعدي خود پيدا كنند.
فوتبال هم تمام شد، و صحبت سر ميز نهارمون، هم تغيير كرد، فقط 1 نفر همون اول كه نشستيم سر ميز غذا گفت: آلمان هم كه باخت، رها حال و احوالت چطوره. و من به اين بهانه كه دهنم پر هست،فقط 1 لبخند تحويل دادم.
امروز صحبت بر سر آغاجري بود.
اينكه چطور اون را با كسروي و سلمان رشدي مقايسه ميكنند. بعد يكي از مهندسها كه سني از اون گذشته، در مورد گذشته صحبت كرد. در مورد اينكه چرا كسروي را كشتند.
بعد از اون صحبتمون رسيد به اين سقاخونهها، و اينكه چطور 1 عده، از اين راه، كلي درآمد كسب ميكنند. ميگفت: من فلاني را ميشناسم. 1 دفعه ديديم. ديوار حياطش را خراب كرد،و 1 چيزي داره ميسازه، بعد 1 پنجره گذاشت. آخرش فهميدم 1 سقاخانه ساخته.
از 2-3 ماه بعد ديدم كه 1 عده شمع روشن ميكنند. ميگفت:الان 3-4 سال از ساختن اون سقاخانه ميگذره، شبها وقتي از اونجا رد ميشم، لااقل 50 تا شمع روشن هست. ميگفت: 1 نفر هم خواب ديده كه اين سقاخانه مراد ميده، ديگه طرف حسابي نونش تو روغن رفته، 1 صندوق هم اونجا گذاشته، كه معلوم نيست با پولش چيكار ميكنه.
ميگفت: اون قديمها،چون برق نبود، مردم شمع نذر امامزاده يا مسجد ميكردند تا شب، امامزاده يا مسجد روشن باشد. الان ديگه معني نداره كه مردم،شمع روشن ميكنند. اينها همه اسراف هست. كه ما شمع روشن ميكنيم.
بعد از اين صحبتها، كشف كرديم،كه چقدر مساجد ما،بر اساس خواب و خيال درست شده. يكيش همين مسجد جمكران. الان خودش مثل 1 شهر شده، همه اين شهر بر اساس 1 خواب ساخته شده،كه 1 نفر تو خواب امام زمان را، اونجا ديده و گفته هر 4 شنبه مياد اينجا و ...
بعد از اون راجب مكان بعضي از امامزادهها صحبت كرديم. ميگفت: 1 دفعه رفته بوديم طرف بوشهر،ميخواستيم 1 جايي را بسازيم، ديديم وسط دشت،1 پرچم زدند، چون اون پرچم وسط زمين ما بود، اون را كنديدم و شروع به كار كرديم،چند وقت بعد ديديم. 1 نفر اومد،او پرچم را برداشت و 1 جاي ديگه وسط صحرا، اون را علم كرد. بعدها اون هم بر خودش مكاني شد. ...
بعد در مورد اين همه امامزاده كه تو ايران هست صحبت كرديم، و اينكه آيا همه اينها واقعي هستند صحبت كرديم؟
ميگفت،امامزاده داوود،تو مسير رودخانه بود. خيلي سال پيش سيل اومد،و مردمي كه اونجا بودند همه به امامزاده پناه بردند. همه اونها كه رفتند اونجا كشته شدند، بعد از اون جاي امامزاده را تغيير دادند. و آوردند بالاي تپه، كه ديگه سيل اون را نبره.
بعدش در مورد اعتقادات خودمون صحبت كرديم، اينكه خود ما هم خيلي به امامها اعتقاد داريم،مثلا كلي خواسته و تقاضا از امام رضا (ع) داريم، ولي كمتر از اون از خود خدا ميخوايم كه كمكمون كنه. يكي ديگه تعريف ميكرد،ميگفت:1 جايي بوديم،بحث بر سر همين بود،كه چقدر درسته كه ما به اينها متوسل بشيم. اونجا 1 نفر اينطور گفت كه،شما فكر كنيد، تو 1 اتاق 50 نفر نشستهاند. و همه دارند صحبت ميكنند، شما فقط ميتونيد در آن واحد صحبت 1 نفر را گوش بديد،چطور وقتي آدم ميميره،توانايي گوش دادن به اين همه درخواست را در آن واحد داره! (من خودم در اين مورد بايد فكر كنم، هنوز نميتونم بطور كامل اين صحبت را قبول كنم.)
... خلاصه امروز حسابي زير همه چيز زديم.
امروز عصر با يكي از دوستام رفتيم فيلم كاغذ بي خط، تو سينما اينقدر سرد بود، كه تا آخر فيلم مثل بيد لرزيديم. (الان هم كه 3-4 ساعت ميگذره، هنوز سردم هست.)
1 جاي فيلم هست، كه رويا(هديه تهراني) رختها را ميبره تو حمام كه بشوره، لباسها را ميريزه تو وان حمام و دوش را باز ميكنه و آب خود رويا را هم خيس ميكنه. وقتي اين صحنه را نشون ميداد، 1دختر بچه 2-3 ساله،كه تو رديف پشت سر ما نشسته بود،برگشت به مامانش و گفت:اين خانمه چرا،با لباس حمام ميكنه؟ چرا خودش لخت نميشه! مامانش هم با 1 هيس بلند،به اون جواب داد. (نميدونم چرا ما آدم بزرگها هيچكدام به فكرمون نرسيد، كه رويا بايد لباسش را در بياره، بعد بره زير دوش آب. ياد شازده كوچولو افتادم.)
خود فيلم هم براي من جالب بود. شايد 1 بار ديگه هم برم ببينمش!
سهشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر