یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۱

5 شنبه رفته بودم شركت يكي از دوستام. تا من را ديد كلي به من خنديد، گفت: رها تو هنوز آدم نشدي، من يكم جا خوردم، گفت آخه تو هنوز ياد نگرفتي كه با شلوار پارچه‌اي كفش كتوني نمي‌پوشند. البته آدم مثل تو كه نه دوست دختر داشته باشه و نه به فكر زن گرفتن، بهتر از اين نمي‌شه.
منم طبق معمول فقط 1 لبخند زدم.
اون روز كلي نشستيم صحبت كرديم. راجب محافظه كارها
و انها را 3 دسته كرديم. كه 2 دسته انها شكست خوردند و از گردونه خارج شدند. الان دسته سوم و قويترين گروهشون وارد شده. و ...
بعد از ظهر با يكي از بچه‌ها رفتيم كه لباس بگيريم. من هم هوس كرده بودم 1 شلوار جين بگيرم. دوستم برگشت به من گفت: تو كه شلوار جين نمي‌پوشي، منم براي اينكه تو ذوقش نخوره از خريدن منصرف شدم.


جمعه از وقتي كه از خواب بلند شدم اصلا حالم خوب نيست.
به شدت سرم و دلم درد مي‌كنه
مي‌خواستم راجب راهپيمايي بنويسم. به نظرم مي‌آد كه اينها خيلي احمقانه خودشون دارند، موقعيت خودشون را خراب مي‌كنند.
نمي‌دونم از اون جمعيتي كه اومده چند درصدشون نامه بوش را خوندند. من كه بعيد ميدونم 1 درصدشون هم اون را خونده باشند.

هیچ نظری موجود نیست: